کریستا از زندگی سادهای که با همسر بسیار دوستداشتنیاش دارد، راضی است. اما همسر بلندپروازش در قمار خروسجنگی شکست سنگینی میخورد و مجبور میشود دست به جنایت بزند. کریستا برای نجات همسرش، مجبور میشود از جسم خود استفاده کند.
دوست پسر جاس به دلیل کسل کننده بودن از او جدا می شود. برای اینکه به او ثابت کند اشتباه می کند، و فقط برای ادامه همراهی با او، قبول می کند که دوست او باشد.
هیرایا، زنی مرموز که حافظهاش را از دست داده، در روستایی گرفتار سوءاستفاده اهالی میشود، اما گویی سرنوشت، بدبختی را برای کسانی که به او ظلم میکنند، رقم میزند.