کاسومی از عشق و احساسات عاشقانه بیخبر است،توسط مادرش مجبور به ازدواج میشود. در این ازدواج اجباری، او با مردی آشنا میشود که تنها به دوستی علاقمند است.
یه مرد خودشو کشت. به خاطر مرگش، سه تا از همکلاسیهای قدیمیش از مدرسه هنر، بعد از مدتها دوباره دور هم جمع میشن. این سه نفر هر کدوم به یه شکلی با اون مرد در ارتباط بودن: دوستدختر سابقش، مدیر باشگاه راگبی که توش بازی میکرد، و دوستپسر سابقش. در حالی که هر کدوم با مشکلات زندگی خودشون دستوپنجه نرم میکنن، کمکم شروع میکنن به دیدن هم و با هم غذا خوردن.