دو جنایتکار برای فرار از دست پلیس، به کلیسایی می روند و در آنجا، عروسی را می یابند که تازه دستگیر شده است. آنها سوار قطاری می شوند و در واگن خالی آن پنهان می شوند.
این داستان، ماجرای عشق میان کنریمون-این و یوشیتسونه را پس از شکست خاندان تایرا و نجات کنریمون-این از دریا توسط یوشیتسونه روایت می کند. یوشیتسونه به زور کنریمون-این را تصاحب می کند و با استفاده از تکنیک های خاص خود، عشق او را به دست می آورد.