کریستیان، فارغالتحصیل تازهی دبیرستان و ۱۸ ساله، عاشق سانِه، مادر مجرد ۳۶ سالهای میشود که در کار تابستانی او وی را اغوا میکند. رابطهی پرشور آنها باعث میشود که او جنبههای جدیدی از وجود خود را کشف کند.
کارلا در تعطیلات تابستانی کنار دریاچه با یوناس ملاقات کرد. او پس از اینکه نتوانست دست از فکر کردن به یوناس و بوسهشان بردارد، به او تلفن میکند و به بهانه یک تکلیف مدرسه در مورد کودکانی که در یتیمخانه زندگی میکنند، با او صحبت میکند؛ دقیقاً همان جایی که یوناس زندگی میکند.