آسیه، دختری جوان که عاشق مردی شهرزی میشود، پس از سالها زندگی مشترک خوشبخت، با خیانت همسرش روبرو میشود. ایلیاس، همسر آسیه، بعد از کمک به یک غریبه، زندگی خود را ترک کرده و او و فرزندشان را رها میکند. این داستان روایتگر تقابل عشق و منطق در زندگی یک زن است که ناگهان با بزرگترین کابوس زندگیاش روبرو میشود.
فوسفورلو (Fosforlu)، که رها شده است، برای بقا در خیابانها آواز میخواند و میرقصد. او به طور اتفاقی با کمال، خوانندهٔ زمانی مشهوری برخورد میکند که اکنون کور شده و حافظهاش را از دست داده است. جراحی که شاهد اجرای آنها است، برای کمک به کمال و رهاسازی او از بدبختیاش، پیشنهاد کمک میدهد.