یوسف، یتیمی است که توسط صلاحالدین بیگ، فرماندار ایدهآلیستی یک منطقه، به فرزندی پذیرفته میشود. یوسف عاشق معزز، دختر صلاحالدین بیگ میشود. اما وقتی شاهیر، پسر حِلْمی بیگ، قصد ازدواج با معزز را میکند، بین او و یوسف اختلاف بزرگی ایجاد میشود.
آسیه، دختری جوان که عاشق مردی شهرزی میشود، پس از سالها زندگی مشترک خوشبخت، با خیانت همسرش روبرو میشود. ایلیاس، همسر آسیه، بعد از کمک به یک غریبه، زندگی خود را ترک کرده و او و فرزندشان را رها میکند. این داستان روایتگر تقابل عشق و منطق در زندگی یک زن است که ناگهان با بزرگترین کابوس زندگیاش روبرو میشود.