Daniel Van Thomas

در اواخر قرن نوزدهم، یک انسان مقدس که به عنوان واعظ شناخته می شود با شیطانی مقابله می کند زیرا یک قدرت رعب آور مرزهای میانشان را از بین می برد.

بل لابلک (Belle Lablac) تو دنیایی پر از حیوانات انسان‌نما غریبه‌ست، چون تنها انسان اونجاست. نه نیش داره، نه خز، نه پولک و نه چنگال. تنهای تنها و با یه عالمه سوال تو دلش، می‌خواد بفهمه اصلش به کجا برمی‌گرده. با شمشیر گنده‌اش، روندینگ (Runding)، راه می‌افته تا جواب سوالاش رو پیدا کنه. تو این سفر، کلی موقعیت خوب و بد براش پیش میاد تا بالاخره حقیقت رو بفهمه.

نینا هرگز تصور نمی کرد که در مرکز یک فریب سلطنتی قرار گیرد. او به عنوان یک یتیم در شهر قلعه فورتنا شروع سختی در زندگی داشته است. اما زمانی که شاهزاده آزور متوجه شد که چشمان آبی عمیق او شبیه چشمان پرنسس فقید علیشاه است، دستور می دهد که او جای او را بگیرد و با شاهزاده گالگادا ازدواج کند. با وجود این سرنوشت نامشخص، او از دانستن اینکه بالاخره کسی به او نیاز دارد خوشحال می شود.