سفیدپوستان با وجود توافق قبلی، قصد تصرف زمینهای سرخپوستان در اطراف تپههای سیاه را داشتند. کشف طلا در این منطقه، باعث شد تا یک مهاجر، رئیس قبیلهای سرخپوست را برای افشای مکان یک معدن طلا مورد آزار و اذیت قرار دهد.
در سال 1961، ریتا پس از یک شکست به روستای دوران کودکی خود باز می گردد. با بهبودی، دو سال گذشته را به یاد می آورد: عشقش به شیمیدان مانفرد که 10 سال از او بزرگتر بود . اشتیاق او نسبت به فرآیند شیمیایی جدیدش که در مواجهه با طرد شدن به ناامیدی تلخ تبدیل شد...