داستان درباره پسری باهوش به نام بنو است که به دلیل بیتوجهی والدین، تنها است. او در یک سفر قطار با پیرمردی بازنشسته به نام اسکار آشنا میشود که شخصیتی جالب و سرگرمکننده دارد و در دل طبیعت زندگی میکند. این دو با هم دوست میشوند و بنو تعطیلاتش را در کنار اسکار میگذراند. در آنجا، او به همراه دوستش، موتز، با همسایههای عجیب و غریب اسکار شوخی میکند.
در سال 1961، ریتا پس از یک شکست به روستای دوران کودکی خود باز می گردد. با بهبودی، دو سال گذشته را به یاد می آورد: عشقش به شیمیدان مانفرد که 10 سال از او بزرگتر بود . اشتیاق او نسبت به فرآیند شیمیایی جدیدش که در مواجهه با طرد شدن به ناامیدی تلخ تبدیل شد...