این فیلم اولیویا، یک دستیار کشیش جوان را دنبال میکند که یک ماه قبل از کریسمس با انتقال به سِمَت کشیش اصلی در کلیسایی جدید سروکار دارد و در طول راه عشق را پیدا میکند...
چهار زن سیاه پوست که از نداشتن پول و دست به دست شدن میان آدم های شهر رنج می برند، با خود عهد می بندند که از بانک ها سرقت کنند. در ابتدا همه چیز خوب پیش می رود، اما پس از اینکه مزه پول زیر دندانشان می رود، سلیقه و منفعتشان شروع به تغییر کردن می کند و نسبت به هم سوء ظن پیدا می کنند...
در راه بازگشت از پیش روانپزشک بروکلین، "ویک"، دخترش جولی و خواهرش استیسی بنزین کم میآورند. آنها بزرگراه را ترک میکنند تا به دنبال پمپ بنزین بگردند – اما در نهایت در جنوب برانکس سرگردان میشوند. یک باند جوانان تحت رهبری "آیس" سادیستی ماشین آنها را متوقف کرده و شروع به تهدیدشان میکنند. وقتی جولی با وحشت رانندگی میکند و فرار میکند، به یکی از موتورهای آنها آسیب میرساند. "آیس" احساس تحریک شدن میکند و تصمیم میگیرد...