پرستار لینا سیمون عاشق مرد تجاری اسکاتی شارپ بود. اما وقتی او را به دیدن شخص دیگری مشکوک شد، از بهترین دوستش تونی کمک خواست. تونی به او گفت که یک طلسم جادوگری روی اسکاتی بگذارد تا او را به لینا برگرداند.
راستی تالوک بعد از اینکه حریفش را در یک مسابقه بوکس میکشد، از این کار کنارهگیری میکند و برای همیشه به جاده میزند. او راننده کامیون میشود و از دعوا کردن دوری میکند، چرا که از زدن مشت دیگری وحشت دارد. در حالی که راستی ورشکسته شده و در آستانه از دست دادن خانهاش است، همسایه جذابش او را استخدام میکند تا قاتل شوهرش را پیدا کند. راستی برای به سرانجام رساندن این مأموریت خطرناک، باید با گذشته خود روبرو شود و بر ترسهایش غلبه کند.
گروهی در حال فیلم برداری هستند که چند تخم بزرگ می بینند ، یکی از آنها را با خود می برند. روز بعد ماری بسیار بزرگ و وحشتناک به جان آنها می افتد تا تخم را پس بگیرد …