سال 2154، انسان های ثروتمند روی یک ایستگاه فضایی زندگی کامل و بی نقصی را تجربه می کنند. در حالی که بقیه مردم روی کره زمین که ویرانه ای از آن باقی مانده، هستند. در این احوال مردی بنام «مکس» (مت دیمون) ماموریتی را آغاز می کند که ممکن است برابری را میان تمام انسان ها برقرار کند...
«جان» (آلکس پتیفر) ظاهرا نوجوانی معمولی هست که مانند دیگر همسن و سالانش به مدرسه می رود. اما جان نه یک نوجوان معمولی، بلکه یک بیگانه فضایی است که از سیاره ای به نام «ماگادور» گریخته و به زمین پناهنده شده است. او در واقع چهارمین نفر از 9 نفری (که اصطلاحا به آنها ماگادوریان می گویند) است که از این سیاره خارج شده و به زمین آمده؛ 3 ماگادوریان قبلی کشته شده اند و حالا جان تنها کسی است که باید از میان برداشته شود و ماگادوریان ها هم قصد دارند برای نابودی او به زمین بیایند...
سال ها سال قبل، در سرزمینی با زیبایی هوش ربا، انسان ها غرق در شادی و خوشبختی زندگی می کردند. تا اینکه یک روز به دنبال واقعه ای دور از انتظار، دل پادشاه این سرزمین می شکند. شاهزاده اسیر اندوه و مردم دستخوش نا امیدی می شوند. زندگی دیگر روال سابق را ندارد، البته تا وقتی که دسپرو متولد شود. موشی کوچک با گوش هایی بسیار بزرگ که از تمام موش ها جسورتر است. از چاقو، تله موش و گربه نمی ترسد و بسیار هم کنجکاو است، چون از لحظه تولد شروع به گشتن و یافتن کرده و می خواهد از هر چیز سر در بیاورد. از طرف دیگر عطشی سیری ناپذیر به ماجرا و هیجان او دیده می شود و همین باعث می شود تا یک روز سر از کتابخانه شاهی در آورد. در آنجا خواندن را یاد گرفته و کتاب ها او را به دنیاهای تازه ای رهنمون می سازند.
«کتی» همسری عالی در دهه پنجاه هست و زندگی ایده آلی دارد، بچههای سالم، شوهر موفق، و موقعیت اجتماعی بالا، ولی وقتی شوهرش را در حال بوسیدن یک مرد میبیند زندگی عالی اش به هم پیچیده میشود و از کنترل خارج میشود و در این بین دوستی او با باغبانش «ریموند» که سیاه پوست هست و چنین روابطی در آن زمان از نظر جامعه رد شده هستند زندگی اش را از این هم پیچیده تر میکند. کتی زخم خورده و تلاش «فرانک» شوهرش برای نجات ازدواجشان و رابطه پیچیده کتی با ریموند فصل دردناکی در زندگی آنها ایجاد میکند…
در شبی بارانی عده ای برحسب اتفاقاتی غیر مترقبه که بهم مربوط است به یک متل پناه می آورند. اکنون ۱۱ نفر در متل حضور دارند. یک بازیگر زن و محافظش،یک پلیس و زندانی اش،یک دختر بدکاره،یک خانواده ی سه نفره ، یک زوج جوان و صاحب هتل. با کشته شدن یکی از آنان اوضاع بهم می ریزد. در مدتی کوتاه نفر دومی کشته می شود، قاتل نشانه هایی برای آنها می گذارد، او برای هر جسد شماره ای می گذارد. نفر اول ۱۰ ، نفر دوم ۹ و … ، این به معنای کشته شدن ۸ نفر دیگر است و اینکه قاتل همان نفر یازدهم است …
نيويورک. کارگردان تئاتر، «کيدن کو تارد» (هافمن)، هم در کارش به بن بست رسيده و هم در زندگي خصوصي خود. تا اين که همسرش، نقاشي به نام «آدل» (کينر) او را ترک مي کند و با دخترشان به اروپا مي رود. پس از چندي «کيدن» کوششي را آغاز مي کند تا نمايش «عمري» خود را به اجرا دربياورد...
این فیلم داستان واقعی کریس گاردنر سیاه پوست، خرده فروش اسکنر های پزشکی در سال ۱۹۸۱ است که به همراه لیندا و پسر کوچکش کریستوفر در سانفرانسیسکو زندگی بسیار سختی دارند. وضع مالی کریس بسیار بد است. ا و که توانایی پرداخت اجاره خود را ندارد صاحبخانهاش بیرونش کرده و از این رو لیندا نیز او را ترک میکند. کریس که هم باید پدر خوبی باشد و هم خرج کریستوفر را تامین کند دچار مشکل شده است. کریس سعی میکند در شرکتی استخدام شود و از سویی باید کریستوفر را حفظ کند مبارزه سختی برای زندگی کردن پیش روی کریس قرار دارد...
داستان این انیمیشن درباره غول هایی است که در زیرزمین ها و فاضلاب شهری زندگی می کنند و علاقه شدیدی به پنیر دارند. اما به تازگی شایعه ای در شهر پیچیده که این غول های جعبه ای بچه های انسان را می دزدند. اما به زودی مشخص می شود که آنها نه تنها دزد نیستند بلکه پسربچه ای را هم نزد خودشان بزرگ کرده اند که...
یک نوازنده ساكسيفوني بنام «فرد مادیسون» در آیفون خانه اش میشنود که "دیک لورنت مرده است". این پیام در ابتدا برای او بی مفهوم است. روزی همسرش بستهای حاوی یک کاست ویدئو در جلو خانه پیدا میکند، وقتی با هم به تماشای آن مینشینند نمای بیرونی خانه خود را مبینند. آن دو حدس میزنند که فیلم را یک بنگاه معاملات ملکی فرستاده است. بعدتر فیلمی دیگر پیدا میکنند که اینبار علاوه بر نمای بیرون، وارد خانه شده و آنها را خوابیده در اتاق خواب نشان میدهد. نگران از این موضوع، به پلیس آگاهی میدهند. ماموران پلیس ناتوان از حل معما از آنها می خواهند ضریب امنیتی خانه را بالاتر ببرند...
پاريس، زمان حال. «ژرژ لوران» (اوتوي)، مجري يک برنامه ي ادبي تلويزيوني، نواري ويدئويي به دستش مي رسد که بيرون خانه ي پاريسي اش را نشان مي دهد. پس از آن نوارهايي ديگر از راه مي رسند که اين بار طرح هاي تکان دهنده اي ضميمه شان است. در حالي که «ژرژ» بيش از پيش نگران شده، عصبيتي که به وجود مي آيد، به رابطه اش با همسرش، «آن» (بينوش) و پسر نوجوانش، «پيرو» (ماکدونسکي) لطمه مي زند...