در یک شب بارانی، درست بعد از تعطیلی، صاحبخانههای یک رستوران کوچک با دیدن یک زن جوان با لباس عروسی و سه سگ که التماس میکند وارد رستورانشان شود، شگفتزده میشوند. زن جوان داستان زندگی خود را برای آنها تعریف میکند و میگوید که چگونه در جستجوی مرد مناسب، به یک عروس فراری تبدیل شده است...
بروکلين، دهه ي 1980. «والت» شانزده ساله (آيزنبرگ) و «فرانک» دوازده ساله (کلاين) باخبر مي شوند که پدر و مادر روشنفکرشان، «برنارد» (دانيلز) و «جون» (ليني) خيال جدا شدن از يک ديگر را دارند. حالا «والت» و «فرانک» بايد موضع خود را در قبال اين تغيير در زندگي خانوادگي روشن کنند...
وقتی دو دختر مجرد، جنت و کریسی، به یک همخانه برای زندگی مشترک در آپارتمانشان در سانتا مونیکا نیاز دارند، تصمیم میگیرند به جک، مردی که بعد از مهمانی خداحافظی آخرین همخانهشان، در وان حمام بیهوش پیدا میکنند، اتاق بدهند.