بعد از ورشکستگی، ایوب برای کار در مزرعه گوجهفرنگی از ازمیر خارج میشود. دستمزدهای پرداختنشده ایوب را کلافه میکند و این موضوع منجر به درگیری با سرکارگرش، هِمّه، میشود. او تصمیم میگیرد هِمّه را بکشد، اما ناخواسته در شهر مسیرش منحرف شده و خشمش فروکش میکند.
چهار دوست آزاد شده مشروط از زندان باید 100 متر از یکدیگر دور باشند. اما در این زمان آنها نمی توانند از یکدیگر دور بمانند و برای ماجراجویی جدید گرد هم می آیند...
در سال 1950 در جنگ های کره سرگرد سلیمان یک دختر نیمه یخ زده و ترسیده،بدون پدر و مادر در وسط جنگل پیدا میکند که خیلی ترسیده و نزدیک به یخ زدن هست سرگرد سلیمان او را قاچاقی به اردوگاه ارتش میبرد و در آنجا از او مراقبت میکند ولی به خاطر عدم توانایی برای برقراری ارتباط با او اسمی برایش انتخاب میکند “آیلا” به یاد شبی که او را پیدا کرده بود.بین آیلا و سلیمان ارتباط قلبی زیادی برقرار میشود…