در دهه ۱۹۲۰ شانگهای، بنیانگذاری مسابقه زیبایی "مسابقه گلها" توسط دو مرد و پیروزی وان یان یینگ در آن، منجر به وقوع حوادث تلخ و تغییر سرنوشت آنها میشود.
ربکا یک استاد دانشگاه است که در سوگ مرگ شوهرش عزادار است. اگرچه ، او خوش شانس است که دوستانی دارد که از او حمایت می کنند ، اما این نقاش خانه است که نقش کلیدی را ایفا می کند...
در اواسط قرن هفدهم، پدر لافورگ، كشيش ژزوئيت فرانسوي براي ترويج مسيحيت ميان سرخپوستان هورون، به همراه مرد جواني به نام "دانيل" و گروه كوچكي از سرخپوستان هورون كه چومينا رياست آن را به عهده دارد، به سوي محل سكونت قبايل هورون رهسپار مي شود. در ميان راه، "چومينا" روياي عجيبي مي بيند كه در آن كلاغ سياهي، چشمان او را از حدقه بيرون مي آورد. سرخپوستان كه از اين رويا وحشت كرده اند و از بهشتي كه پدر لافورگ براي آنها توصيف كرده، دلسرد مي شوند و او را تنها مي گذارند و به راه خود مي روند...