یوهان فاوست پس از فرار از جهنم، با لشکری از خونآشامها به پراگ یورش میبرد و جنایتی هولناک را رقم میزند. مارگارت، همسر سابق او، تنها کسی است که برای متوقف کردن فاوست و نجات شهر تلاش میکند.
در سال 1989 ، در اوج انقلاب مخملی ، ماری و همسرش ویکتور پس از سالها تبعید به خانه خود در پراگ بازگشتند. پس از یک تصادف رانندگی ، ماری از کما بیدار می شود و هیچ اثری از ویکتور نیست...