هنری و نورا که سالها رابطهای عاشقانه و همکاری هنری نزدیک داشتهاند، با ورود هنری به دنیای سینما و به خطر افتادن پروژه تئاترشان، دچار اختلاف میشوند و به این سوال میرسند که آیا عشق بدون تملک امکان دارد؟
تعدادی از دوستان یک ایستگاه رادیویی مجانی از خانه خود در دهه 1980 در روستایی در فرانسه پخش کردند. پس از اینکه یکی از آنها برای خدمت سربازی به برلین فراخوانده می شود، او شدیداً می خواهد با دوستانش به پخش برنامه ادامه دهد...
در خیابانهای پاریس، جاست آخرین خاطره افرادی را که فقط خودش میتواند ببیند، جمعآوری میکند، قبل از اینکه به آنها در زندگی پس از مرگ کمک کند. جاست یک روح است. اما یک روز آگاته او را می شناسد. وقتی زنده بود او را می شناخت.