"هنری دو تولوز" به طور مداوم به کافه "مولین روژ" میرود و طرحهایی از خوانندگان ترسیم می کند.در حالی که او پسر یک کنت فرانسوی میباشد و پاهایش در دوران کودکی به دلیل حادثه ای تغییر شکل داده اند.یک شب در حال رفتن به خانه با زنی بنام "ماری" برخورد می کند ...
یک زندانی (یانینگس) که در آستانه آزادی است، سرگذشتش را برای رئیس زندان تعریف میکند: نام مستعارش “رئیس هولر” و در کار نمایش و سرگرمی بوده است. روزی دختری شهرستانی (دپوتی) را نزدش میآورند که میخواهد بهعنوان رقصنده کار کند. “هولر” با آنکه همسر و فرزند دارد، به دختر دل میبازد و با هم فرار میکنند. آن دو بهعنوان آکروباتباز در سیرک بهکار میپردازند و با آکروباتباز دیگری بهنام “آرتینلی” (وارد) گروهی سهنفره را تشکیل میدهند. پس از مدتی، “رئیس” به خیانت دختر پی میبرد و نفر سوم را میکشد و به زندان میافتد…