پوکا بعد از اینکه 4 سالشو در آنکارا میگذرونه ، دوست پسری که اون 4 سال رو باهاش بوده ترک میکنه و به ازمیر و به پیش خانوادش برمیگرده . خیلی ناراحته و فکر میکنه که دنیا به آخر رسیده . تلخی عشق رو به بدترین شکلش تجربه میکنه و در تنهایی فرو میره . آهنگ های غم انگیز جدایی گوش میکنه و گوش به زنگ میمونه برای اینکه دوستش دوباره زنگ بزنه و بگه بیا آشتی کنیم . در این بین هر چی پیدا کنه اونو میخوره ، چون در افسردگی به سر میبره . در همین حال ...
حنیفه از دانشکده بهداشت فارغ التحصیل شده و در بیمارستان شهر برای پرستار شدن شروع به کار کرده و به همراه خواهر متضاد خودش خدیجه ، در یک شهر محافظه کار در حال زندگی کردن هستند . هر اندازه که حنیفه خجالتی و درونگرا است خدیجه به همان اندازه شیطون ، حرف گوش نکن و خودسر است . در حالیکه حنیفه از روی عشقش به ادبیات به شکل پنهانی یک دفتر شعر به همراه دارد ، خدیجه در حد فراموش کردن همه آدم های اطرافش مجذوب آهنگ خواندن است . یک روز تارِک پسر قائم مقام جدید به مرکز شهر می آید و زندگی هر دو خواهر از آن روز به بعد به طور کلی عوض میشود …