در زمان جنگ و ویرانی، یک هیزمشکن فقیر و همسرش در جنگلی بزرگ زندگی میکنند. روزی، زن نوزاد دختری را پیدا و نجات میدهد، که تغییری غیرقابلبرگشت در زندگی این زوج و کسانی که سر راه این کودک قرار میگیرند، ایجاد میکند.
ویکتور فن دورت و ویکتوریا دورگلات بنا به ملاحضات مالی و اجتماعی خانوادههایشان میخواهند با هم ازدواج کنند. در هنگام تمرین مراسم عروسی، ویکتور مدام خطابهای را که باید بگوید فراموش میکند. او به جنگل میرود و در حالی که خطابهاش را با خود تکرار میکند، حلقه را از شاخه درختی که مانند یک دست از زمین بیرون آمده است میگذراند. شاخه در حقیقت دست عروس مردهای است که از خاک بیرون مانده است. ماجراهای ویکتور، سرگردانیش در دنیای مردگان و عشق یک طرفه عروس مرده به او از این جا آغاز میشود...
«جان اسميت» که هم راه با انگليسي ها براي تصرف مناطق بکر به ينگه دنيا آمده، با دختري سرخ پوست به نام «پوکاهونتاس» آشنا مي شود. آن دو برخلاف تفاوت هاي فرهنگ و رسم و رسوم قبيله اي به يک ديگر دل مي بندند...
دختر جادوگر جوانی به دلایلی مجبور می شود مستقل زندگی کند. در این راه او خود را در زندگی سخت اجتماعی می بیند، که برای زندگی در این شرایط او از قدرت خود استفاده می کند و شروع به کار می کند، کاری که ماجراهای زیادی را برای او پیش می آورد. کار او پیک هوایی است...
پس از نفرين خانواده ي رومانوف توسط راسپوتين ، آناستازيا ي کوچک را از مادربزرگش ملکه ماريا جدا مي کنند. آناستازيا در يک يتيم خانه بزرگ مي شود و در جواني با کساني آشنا مي شود که به اميد گرفتن جايزه اي از ملکه ي ثروتمند پير به دنبال دختري هستند که شبيه آناستازيا باشد تا او را به پاريس ببرند.
« دامبو » بچه فيلى در يك سيرك است كه به خاطر گوشهاى بيش از حد بزرگش مسخره و تحقير مىشود. او به كمك بهترين دوستش ، « تيمونى موشه » ( برافى ) و چند كلاغ ، كشف مىكند كه مىتواند با اين گوشها پرواز كند و ستارهى سيرك بشود.