جاستین چنگ – لس آنجلس تایمز (امتیاز ۸ از ۱۰)
جذابترین سکانس در «اولین مرد» (First Man)، فیلم جدید شورانگیز و پرهیاهوی «دیمین شیزل» (Damien Chazelle) در مورد سفر «نیل آرمسترانگ» (Neil Armstrong) به ماه، در جایی نهفته است که چندان غافلگیرکننده نیست. اگر شما در بیستم ژوئیه سال ۱۹۶۹ به تلوزیون چسبیده بودید و حسابی محو آن بودهاید، شما یک برش دارای حذفیات از خود تاریخ را دوباره مشاهده خواهید کرد: بعد از فرود عقاب، «آرمسترانگ» (با بازی «رایان گاسلینگ» (Ryan Gosling)) یکی از پاهای خود را روی سطح ماه میگذارد و خطی را بیان میکند که هیچ فیلمنامه نویسی نمیتوانست آن را بهبود ببخشد. ولی شما حس میکنید که به یک وادی جدید وارد شدهاید به واسطه یک سکانس که ذکاوت تکنیکی آن و قدرت احساسی آن من را به یاد اولین باری که «دوروتی» (Dorothy) درب را به سمت «آز» (Oz) باز کرد انداخت.
درب البته در این فیلم، به ماژول وابسته به ماه آپولو ۱۱ چسبیده است، و از سوی دیگر این یک سرزمین عجایب رنگارنگ نیست بلکه یک سفیدی بسیار عظیم و تک رنگ است. واقعا به نظر میرسد که سیاره زمین جدا مانده است، تنها یک تاریکی، خلا بدون هوا، یک منطقه سرشار از فلاکت و عجایب را به جا گذاشته است. جلوههای بصری فیلم شاهکار است – اگر میتوانید فیلم را به صورت آی مکس تماشا کنید – ولی درگیرکننده ترین افکت شاید همان اصوات باشد، که به آرامی از بین میروند: در فضا، هیچ کس نمیتواند نفس نفس زدن شما را بشنود.
تعالی خالص این سکانس – سکوت ترسناک، خاموشی و وضوح تصویر – به شدت در تضاد با باقی فیلم است، که با بیظرافتی تمام ساخته شده است. «اولین مرد» یک فیلم شخصیست، گاهی اوقات به شدت شخصی. با اقتباس از بیوگرافی آرمسترانگ که در سال ۲۰۱۲ و به قلم «جیمز آر. هنسن» (James R. Hansen) به چاپ رسید، فیلم به شکل یک سری تکه جداگانه به تصویر کشیده شده است – فیزیکی و احساسی، شخصی و جمعی – که در نهایت به یک لحظه نادر و صاف از پیروزی می انجامد.
برخی از تماشاگران ممکن است به آن پیروزی نگاه کنند وآن را چشم چیزی اجتناب ناپذیر، یک سرانجام منطقی از سرنوشت ببینند. ولی «اولین مرد»، که از وسوسههای از خود راضی بودن و اصلاح طلبی دور مانده، به شکل یک ارائه ناموازن و بیواسطه است که نامعین بودن در آن، تنها چیز معین است.
اولین سکانسها از آرمسترانگ به عنوان یک مهندس و خلبان جوان در سال ۱۹۶۱ است، در حالی که او هواپیماهای جنگی را در اوج آسمان تست میکند، که منجر به نوعی حس تنگنا هراسی میشود. صدای گوش خراش موتورها و تصاویر لرزان از هواپیماها شما را به یاد خشونت نامعقول پروازهای انسانی میاندازد. حتی روی زمین هم، دوربین، که هدایت آن بر عهده فیلمبردار فیلم «لینوس ساندگرن» (Linus Sandgren) بوده، به شدت از کوره در میرود، که در این راه تدوین گیج کننده «تام کراس» (Tom Cross) هم به کمک او میآید. فیلمنامه «جاش سینگر» (Josh Singer با سابقه کار بر روی «اسپاتلایت» و «پست») اثرات دراماتیک را در خود جمع میکند، سپس آنها را با روایتی شلاق وار متشکل از عقبرویهای اساسی و اتفاقات ناگهانی ترکیب میکند.
در وسط این فنون سینمایی جاذبهای به نام «نیل آرمسترانگ» وجود دارد، کسی که گاسلینگ نقش او را با جذابیتی کمحرف و یک نسخه کمحاشیه ولی هنرمندانه از نقشی که این ستاره در همکاری قبلی خود با «شیزل»، یعنی فیلم «لالا لند» (La La Land) به اجرا گذاشته بود را ارائه میهد. آرمسترانگ، که به شدت پس از آپولو ۱۱ از کانون توجهات خارج شد، به زعم بسیاری کم زرق و برق ترین و فروتنترین اسطوره آمریکایی بود، که همین یک دشواری بزرگ بر سر راه هر فیلمسازی بود که سعی داشت تا زندگی درونی او را به تصویر بکشد. نقش آفرینی گاسلینگ به طور قابل لمسی روی حداقل دو نکته غیرقابل انکار تاکید میکند: او زیاد حرف نمیزد، و او خیلی خیلی در کار خود خوب بود.
ولی «اولین مرد» طبیعتا میخواهد چیزی بیشتر از این را به ما بگوید، تا نه تنها یک سفر سرسام آور فیزیکی که یک سفر درونی عمیق را به تصویر بکشد. چالش فیلم، همان چالشی که فیلم همیشه با آن شاید نه به شکلی موثر، ولی به شکلی مصمم مقابله میکند، این است که بدون وارد کردن هرگونه آسیب، از زندگی شخصی آرمسترانگ لایه برداری کند. یک سکانس مختصر اما تنها از او وجود دارد که بعد از آن که او و همسرش، «ژانت» (با بازی قدرتمند «کلیر فوی» (Claire Foy)، دختر دو ساله خود را به خاطر سرطان از دست میدهند، گریه میکند، فقدانی که نیل را به شدت، طبق چیزی که فیلم نشان میدهد، تحت تاثیر قرار میدهد، که گویی تنها مسئولیت او این است که طوری رفتار کند که انگار این قضیه هیچ تاثیری روی او نداشته است.
و به این ترتیب او خودش را وقف کارش میکند و با ژانت و دو پسر خود به هیوستون میروند، جایی که او وارد برنامه تمرینی فضانوردی برای فضاپیمای جدید ناسا یعنی «جمینی» میشود. آن رابطه گرم، سرشار از احترامی که نیل با همکارانش – که شامل همسایه او «اد وایت» (با بازی «جیسن کلارک» (Jason Clarke))، «گاس کریسم» (با بازی «شی وایهام» (Shea Whigham))، «راجر شفی» (با بازی «کوری مایکل اسمیت» (Cory Michael Smith))، «الیت سی» (با بازی «پتریک فاگیت» (Patrick Fugit))، «جیم لاول» (با بازی «پابلو شرایبر» (Pablo Schreiber)) و «دیو اسکات» (با بازی «کریستوفر ابوت» (Christopher Abbott)) میشوند – دارد و از آن لذت میبرد آن رقابت زیرپوستی و با ملاحظهای که درون ناسا میان کارمندان برای ترفیع رتبه وجود دارد را میپوشاند. (در مورد همکار آینده آرمسترانگ در آپولو ۱۱ یعنی «باز آلدرین» که با یک تغییر مسیر جالب توسط «کوری استال» (Corey Stoll) نقش او ایفا شده، این مسئله واضحتر است.)
ولی این رقابت پس از آن که ماموریت سفر به ماه با تصادفها و تلفاتی روبرو میشود و این برنامه حسابی مورد انتقاد عمومی قرار میگیرد، تبدیل به غم و اندوه میشود. «اولین مرد» به شکلی ماهرانه چیزی بالغ بر یک دهه ارزش ملی را از قلم میاندازد، از آن جایی که در آن برهه رقابت بر سر فضا خودش گرفتار مسائلی چون حساسیتهای جنگ نرم و خشم مردم از مسائل مرتبط با ویتنام و جنبشهای حقوق شهروندی بود. ما بخشهایی از سخنرانی رئیس جمهور کندی که میگوید «ما انتخاب کردیم تا به ماه برویم» را میشنویم، ولی در همین حین «لئون بریجز» شعر اعتراضی «گیل اسکات هرن» که میگوید «سفیدپوست روی ماه» را نیز میشنویم، یک ناهمسانی سیاسی در فیلم از لحاظ صوتی و موسیقی که البته زیر سایه نوای سبک اینداستریال و شنیدنی و گوش نواز «جاستین هارویتز» (Justin Hurwitz) قرار گرفته است.
شزل شنونده خوبی است، چیزی که علاقه مندان به «گای و مدلین روی نیمکت پارک» (Guy and Madeline on a Park Bench)، «شلاق» (Whiplash) و «لا لا لند» به خوبی از آن باخبرند. «اولین مرد» اولین درام بیوگرافی او است و اولین فیلم او که ربطی به زندگی هنرمندان عرصه موسیقی ندارد، یا شاید هم دارد؟ یکی از چیزهای جزئی انحرافی که اینجا ما متوجه میشویم آن است که قبل از آن که آرمسترانگ بخواهد آن کارنامه فضانوردی خود را آغاز کند، او یک کارگردان موسیقی در گروه دانشگاهی خود بوده، یک مسئله جزئی که حسی مثل یک سرنخ هم به ما میدهد.
در روایت اندیشمندانه، غجیب و غفریب و گاها طرفدار یک چیز غلط اثر، آرمسترانگ به نوع خودش در نقش یک هنرمند وسواسی ظاهر میشود، یک تکنسین متبحر که خلقیات نه چندان قابل درک او – یک سکوت استثنائی، یک حس شوخ طبعی نامتعارف، یک خصلت بیپروا بودن که به نظر هیچ گاه برگرفته از غرور او نیست – شاید حتی بتواند تفاوت میان مرگ و زندگی را تشریح کند. این ترکیب اعتیاد به کار وسواس آمیز او و ذخیره احساسیاش به مانند زره او در برابر حزن و اندوه است، ولی در همین حین این باعث دوری او از ژانت و بچههایش میشود، ژانتی که مدام او را کمتر و کمتر میبیند چرا که او در حال آماده شدن برای سفری است که ممکن است بازگشتی نداشته باشد.
وقتی که چند هفته پیش در خلال فستیوال جهانی فیلم تورنتو در مورد «اولین مرد» مینوشتم، به این نکته اشاره کردم که ایده فیلم را از خود فیلم بیشتر دوست دارم. این همچنان صدق میکند، اگرچه تماشای فیلم برای بار دوم آن فاصله قبلی میان علاقهام به ایده فیلم و علاقهام به خود فیلم را به شکل قابل توجهی کم کرد. به نظر شیزل سعی کرده تا آن قالب روایی که توسط درامهای مرتبط با فضانوردان مثل «وسیله درست» (The Right Stuff) و «آپولو ۱۳» (Apollo 13) را حفظ کرده و حتی آن را ارتقا ببخشد و به حد بالاتری برساند، با داشتن سکانسهایی از مردانی سخت کوش که از پایگاه زمینی دستورات را اطاعت میکنند و همسران فضانوردانی که مدام هراس این را دارند که همین روزها، بیوه میشوند. حتی قدمهای اشتباه شیزل – یکنواختی بصری کلوزآپهایی که با دوربین روی دست وجود دارد، اشارات زیادتر از حد لازم به مرگ «کارن» – خواست او مبنی بر گفتن داستانی از تلاشهای یک مرد با زاویه دید ناراحت کننده خود او را کمی زیر سوال میبرد.
چیزی که ما را به شکلی احمقانه به آن جنجال جهتدار قبل از اکران فیلم در سینماها میرساند. شما ممکن است گزارشهای اولیه مرتبط با فستیوال را خوانده باشید که در آنها گفته شده بود «اولین مرد» پرچم آمریکا را که روی سطح ماه باید نصب شده باشد نشان نمیدهد، چیزی که خیلی زود سیاست مداران محافظه کار و مفسران تلوزیونی را بر آن داشت که علی رغم تماشا نکردن فیلم، خیلی زود به آن برچسب ضد آمریکایی بودن بزنند. من قضاوت هر کسی را که روحیه میهن دوستی یک فیلم (یا یک شخص) را صرفا به خاطر تصویری از تکان خوردن یک پرچم مورد اهانت قرار دهد را زیر سوال میبرم؛ بیش از آن هم، من قضاوت کسی را زیر سوال میبرم که بدون تماشای یک فیلم، ادعای انتقاد از آن را دارد.
برای این که کاملا شفاف سازی شود: نصب پرچم نشان داده نمیشود ولی خود پرچم خیلی خوب در حال تکان خوردن روی سطح ماه به تصویر کشیده میشود. شیزل، که بیشتر یک هنرمند است نه یک مبلغ، حضور آن را بیشتر به معنای بخشی از جزئیات دارای اهمیت قلمداد میکند تا یک نقطه اوجگاهی؛ او بیشتر به دنبال یک پاسخ شخصی است تا یک طوفان ناشی از غرور ملی. او دستاوردی را در اختیار میگیرد که شاید خیلی ساده انگارانه در اذهان نقش بسته باشد و از آن به عنوان یک برآورد انسانی صادقانه از تمامی زخمها، شکستها، فداکاریها و محکومیتها که باعث شده تا آرمسترانگ به این لحظه استثنائی برسد، استفاده میکند. شاید با تمام شدن فیلم ما واقعا نیل آرمسترانگ را نشناخته باشیم، ولی ما این را میدانیم که قدم کوچک او چیزهای زیادی را در خود داشته است.
امتیاز 6 از 10
بدون اسپویل!
قبل از اینکه بخوام تجربه خودمو از دیدن این فیلم بگم، تاکید میکنم که این ژانر و خصوصا این فیلم، حس و حال و لذت دیدنش اینه که روی پرده سینما باشه و این تم تاریک جذابش مهر تاییدیه برای این حرف.
فیلم * First Man* ساخته *Damien Chazelle* که اگر اشتباه نکنم چهارمین فیلم از این کارگردان هست و بازیگر نقش اول فیلم*Ryan Gosling*هست که با همین کارگردان تجربه بازی در فیلم قبلی یعنی La La Land رو داره. این فیلم میشه گفت نقطه شروع تازه ای برای دیمین شزل نیست. فیلم کشش داستانی خصوصا این زمان طولانی رو نداره و اکثر زمان فیلم به چیزهای خارج از بحث (اصلی که سفر نیل آرمسترانگ و گروهش به ماه هست) پرداخته میشه. و به نظر من کاش این فیلم کاملا از ژانر بیوگرافی خارج میشد و به عملیات های فضایی ناسا به خوبی پرداخته میشد هر چند که این عملیات ها نقطه قوت این فیلم هستند و خصوصا کلوز آپ هایی که از نیل آرمسترانگ در فضاپیما ارائه میشه، میتونیم بگیم خلاقیت کارگردان هست که مخاطب رو با خودش همراه میکنه و دقیقا انگار ما جای آرمسترانگ به ماه سفر میکنیم.
موسیقی فیلم به شدت معمولی بود و اتفاقا از دیمین شزل با دو فیلم قبلیش که به نظر من موفق ترین آثار ژانر موزیکال هستن بعید بود.
شخصیت همسر نیل آرمسترانگ با بازی Claire Foy جالب بود باوجود اینکه دقیقا نمیدونم این تشنج و ناآرومی که توی خونه وجود داشت اول اینکه چرا به نمایش در اومد دوم اینکه اصلا چه مفهومی داشت که این هم نقطه ضعف بزرگ فیلم بود که تازه بیشتر از همه بهش پرداخته شد.
یکی دیگه از نقد هایی که به فیلم شد، نشون ندادن آرمسترانگ در حال گذاشتن پرچم آمریکا روی ماه هست که این هم خیلی عجیبه چون فیلم که کاملا عملیات هارو تاجایی که میشد با جزئیات نشون داد و تحریف عجیبی نداشت. یه عده گفتن شاید دیمین شزل چون میخواسته این دستاورد رو برای تمام انسان ها نشون بده این صحنه رو حذف کرد، باز هم به نظرم این حرف غلطه. ما توی این فیلم تاکید بر رسانه های امریکا و مسئولان آمریکایی داریم و حتی نمایی از کاخ سفید به نمایش در اومده که این ها خلاف این نظریه هستن.
در کل به نظرم فیلم ضعیفی بود و خصوصا از دیمین شزل بعید بود.
توقع خودتون رو پایین بیارید و فیلم رو تماشا کنید امیدوارم لذت ببرید.
مرسی
دانشجویی بنام مارک زوکربرگ در سال ۲۰۰۴ و در دانشگاه هاوارد شبکه ای را بنام «فیس بوک» راه اندازی میکند. در ابتدا استفاده کنندگان آن محدود به دانشجویان دانشگاه هاروارد میشد اما چندی بعد تمام دنیا توانستند از این شبکه اجتماعی استفاده کنند. مارک دانشگاه هاروارد را رها میکند تا رویای خود را به حقیقت رساند و فیس بوک را تبدیل به چهارمین سایت پر ترافیک دنیا با 200 میلیون کاربر فعال میکند …
داستان حول محاصرهی صدها هزار سرباز بریتانیا، بلژیک، فرانسه و کانادا توسط ارتش آلمان میباشد. این نیروها در ساحل به دام افتادهاند و در حالی که پشت به دریا کردهاند و نیروهای دشمن هر لحظه نزدیکتر میشوند، مرگ خود را حتمی میبینند...
قاتلی که پسر و دختری را در اتومبیل خود کشته است به روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل نامه میفرستد و خود را به عنوان قاتل معرفی میکند. قتلهای دیگری پس از آن اتفاق میافتد و قاتل، نامههای دیگری به روزنامه میفرستد. کاریکاتوریست جوان روزنامه سرنخهایی در این نامهها پیدا میکند و …
این فیلم داستان واقعی کریس گاردنر سیاه پوست، خرده فروش اسکنر های پزشکی در سال ۱۹۸۱ است که به همراه لیندا و پسر کوچکش کریستوفر در سانفرانسیسکو زندگی بسیار سختی دارند. وضع مالی کریس بسیار بد است. ا و که توانایی پرداخت اجاره خود را ندارد صاحبخانهاش بیرونش کرده و از این رو لیندا نیز او را ترک میکند. کریس که هم باید پدر خوبی باشد و هم خرج کریستوفر را تامین کند دچار مشکل شده است. کریس سعی میکند در شرکتی استخدام شود و از سویی باید کریستوفر را حفظ کند مبارزه سختی برای زندگی کردن پیش روی کریس قرار دارد...
این فیلم داستان ران وودروف اهل تگزاس را به تصویر می کشد که در سال 1986 ، آزمایش HIV وی مثبت تشخیص داده شد و وی از آن پس برای بهبود وضعیت افراد مبتلا به HIV تلاشهای زیادی انجام داد و در این راه با مشقت های بسیاری مواجه شد...
داستان فیلم که براساس واقعیت می باشد درباره "کریس کایل" سرباز نیروی دریایی آمریکا است که توانست تبدیل به ماشین آدم کشی ارتش امریکا شده و رکورد بیشترین کشتن دشمنان در جنگ بعنوان یک تکتیرانداز آمریکایی را از آن خود کند...
گروهی از سربازان آمریکایی که متخصص خنثی کردن بمب هستند بر اثر یک انفجار رئیس خود را از دست می دهند و(جیمز) به عنوان رئیس جدیدی برای آنان می آید که رفتارش با قبلی فرق میکند.ابتدا تنش بین او و گروه زیاد است تا جایی که حتی فکر کشتن او به سر یکی از افراد گروه میرسد اما...
داستان این فیلم واقعی براساس اتفاقاتی است که چهار سال پیش در آفریقا رخ داد و طی آن دزدان دریایی سومالی موفق به گروگان گرفتن فرمانده کشتی آمریکایی به نام ریچارد فیلیپس به مدت 4 روز شدند...