جِی و مکس، نویسنده و گزارشگر ورزشی، دوست هستند. مکس از جِی میخواهد که سعی کند سردبیر جِی، سامانتا را قبل از عروسیاش اغوا کند تا ببیند که آیا او به اندازه کافی وفادار است یا خیر...
یک رئیس زندان که عادت بدی به کشتن فراریان دارد، دختران دوقلوی نوجوانی دارد که ادعا می کنند باردار هستند. دوستانشان با آنها ازدواج می کنند. تنها راه نجات شوهران از جهنم غارت قطار پول است...
در ساحلی آفتابی، سگی به نام دلبر که عاشق آب بود، با دلفینی به نام آبی دوست شد. آنها هر روز با هم در آب بازی میکردند و غذا به اشتراک میگذاشتند. دوستی آنها زبانزد خاص و عام بود.
جولیان و جرمی، دو برادر، ترجیح میدهند وقت خود را صرف مواد مخدر و ویراژ دادن با ماشین کنند. وقتی پدرشان، چاق لوئیز، آنها را میبیند، با تقاضای غرامت به آنها میرسد...
در یک شهر کوچک و کارگری در انگلستان، نوجوانان وقت آزاد خود را صرف پرسه زدن در خیابانها و تشکیل گروههای دوستانه میکنند. در همین حین، مردی به نام آلن دارسی که خود نیز در دوران جوانی تجربهای مشابه داشته، تصمیم میگیرد با انگیزهای قوی، این جوانان را به سمت مسیری متفاوت هدایت کند. او بوکس را به عنوان راهی برای ایجاد انگیزه و هدف در زندگی آنها معرفی میکند. دیری نمیگذرد که او یک باشگاه بوکس راهاندازی میکند و با استقبال گسترده نوجوانان روبهرو میشود.
مردی، دوست دوران مدرسهاش را در یک موتورخانه وادار میکند تا جسد همسایه به قتل رسیدهاش را بسوزاند. دختری برای پیدا کردن مادر واقعی خود در بخش زایمان یک بیمارستان مشغول به کار میشود و سپس او را به قتل میرساند. کودکی، پیرمردی را که به خانوادهاش توهین کرده بود، مسموم میکند.
رابرت میلارد پادشاهی صنعتیش را - بر اساس تمام فناوریهای نویز - به لطف ازدواجش با ایرن ثروتمند و بداخلاق استوار کرده است، او سالها با دلسردی خیانت میکند...