یک مامور سابق سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) زندگی آرامی را در سوئیس آغاز کرده که در ماموریتی ناخواسته همسر خود را از دست می دهد و مجبور به ایستادن در مقابل شاگرد سابقش و پایان دادن به آخرین ماموریت خود می شود که اینبار رنگ و بویی شخصی دارد...
یک دانش آموزش بسیار زیاد درگیر یک داروی آزمایشی میشود و همه هوش و حواسش به آن است، اما او نباید از این دارو سوء استفاده کند...
زمانی که کریس برای کریسمس به محل زندگی کودکی اش برمیگردد ، به طرز اتفاقی با عشق دوران دبیرستانش یعنی جیمی که در آن زمان بهترین دوستش هم بود برخورد میکند ، همان جیمی ای که با ردکردن کریس و خواستن فقط (دوستی معمولی) با او باعث شد که کریس به شخصی که به طرز وحشتناکی بی بند و بار و زن پرست است تبدیل شود . اما با دیدن مجدد جیمی کریس میفهمد که شانسی دوباره دارد تا بعد از سالها روابطش با جیمی را بیش از دوستی معمولی ببرد و …
یک زن متاهل که زندگی خوب و شادی هم دارد، عاشق یک هنرمند میشود که در آن سوی خیابان زندگی می کند...
دو آدم کش به نام هاي «وينسنت» (تراولتا) و «جولز» (جکسن) از طرف «مارسلوس والاس» (رامس) مأموريت مي يابند تا چمداني را که دزيده شده، از سارقان پس بگيرند و در جريان اين عمليات به طرز معجزه آسايي نجات پيدا مي کنند. «وينسنت» مأمور مي شود تا «ميا» (تورمن)، همسر «والاس» را به گردش ببرد، اما «ميا» بر اثر استفاده ي بيش از حد مواد مخدر، به حال اغما مي افتد و «وينسنت» با تلاش فراوان او را نجات مي دهد...
دو دوست توسط مردم شهری کوچک بعنوان کلانتر استخدام می شوند، تا با یک گله دار ثروتمند که آرامش مردم را بهم زده، مقابله کنند. اما کار آنها با رسیدن یک بیوه زن، پیچیده تر میشود.
روند زندگی کارلو وارد سراشیبی میشه وقتی که دوست دخترش گیلیا که خیلی مدته با هم هستن مطلعش میکنه که باردار هست
یک مرد بعد از اینکه با عشق زندگی اش بهم میزند، برای آرامش یافتن رو به مواد مخدر می آورد. در همین حال یک دختر نوجوان نیز گرفتار دنیای فاحشگی شده است...
داستان در مورد نویسنده هالیوودی موفقی به نام “گیل پندر” (با بازی اوون ویلسون) است که همراه با نامزدش و خانواده او به فرانسه سفر می کند. قرارگیری گیل پیرامون افرادی که نامزدش با آن ها رابطه ای دوستانه دارد، برای او راضی کننده نیست و تصمیم می گیرد زمان خود را صرف پیاده روی های انفرادی در خیابان ها و کوچه های پاریس کند. اولین نقطه عطف فیلم زمانی است که با نواخته شدن ناقوس کلیسا، گیل سفری در زمان انجام می دهد تا به طرزی باور نکردنی گام به دوران “اسکات فیتز جرالد” و “ارنست همینگوی” بگذارد و به این طریق فیلم از حالت اولیه خود خارج می شود. محیط جدید، تغییراتی در شخصیت خوددار و تا حدی سرخورده گیل و رابطه او با نامزدش ایجاد می کند. گیل عصر طلایی تاریخی خود را یافته و زندگی زناشویی و معمول او دستخوش تغییراتی می شود...
بوگوتاي کلمبيا. يک روز دختري به نام «ماريا» (موره نو) با جوان زبان بازي به نام «فرانکلين» (تورو) آشنا مي شود. «فرانکلين» کاري را به «ماريا» پيشنهاد مي کند که هم از لحاظ مالي تأمين اش مي کند و هم فرصت سفر و گشت و گذار در اختيارش مي گذارد. اما اين کار متضمن آن است که نقش «محموله ي قاچاق» را بازي کند و به طور مخفيانه هرويين وارد خاک امريکا کند...