جیمز، دانشجوی سال اول دانشگاه و نابغهی کامپیوتر، توسط هماتاقی زنبازش، لانس، برای کدنویسی یک برنامهی دوستیابی نهایی استخدام میشود. اما عواقب غیرمنتظرهای در پی دارد زمانی که جیمز کشف میکند که مادر مطلقهاش از برنامه استفاده میکند...
عده ای از مردم که زندگی «ویـنـتـر» را نجات دادند، در پی درگذشت مادرش، به او کمک می کنند تا یار و همدمی پیدا کند. بنابراین او می تواند در بیمارستان دریایی بماند...
این فیلم که براساس یک داستان واقعی ساخته شده، روایت گر داستان دلفینی است که در یک تله انسانی گرفتار شد و متاسفانه بر اثر این حادثه دم خود را از دست داد. بعد از این حادثه، نیروهای انسانی که برای نجات این دلفین به منطقه سفر کرده بودند موفق شدند تا او را از چنگ این تله آزاد کنند اما این دلفین بدون دم، تقریباً هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. بنابراین گروهی از متخصصان تصمیم گرفتند تا دمی مصنوعی برای او بسازند و ...
ماجرای پسری یازده ساله ، که بعد از اینکه پدرش در افغانستان کشته میشود ، رویاهایش بر باد میرود . پسر با یک پدر دیگر ، که فرزند خودش آتشنشان بوده و هنگام خدمت مرده است ، دوست میشود و هردو به یکدیگر کمک میکنند ...
سوزان تامپسون به همراه دو پسرش دِین و لوکاس به خانهای جدید در حاشیهٔ شهر نقلمکان میکنند. دِین و لوکاس با جولی، دختری که در همسایگی آنها زندگی میکند، آشنا میشوند. آنها در زیرزمین منزلشان گودالی پیدا میکنند که درِ آن با چند قفل بسته شدهاست. بعد از بازکردن قفلها، آنها متوجه میشوند که گودال بیانتهاست. بهزودی هرکدام با بدترین ترس خود روبرو میشوند...
«جان» و «جنیفر» که به تازگی ازدواج کرده اند، تصمیم میگیرند که سرپرستی یک سگ را بر عهده بگیرند. یک سگ سرکش و نافرمان، که درسهای بزرگی به این خانواده میدهد.
دیوید دریتون یک نقاش است که بهمراه پسرش بیلی در یک شهر کوچک زندگی می کند. او یکروز که مشغول کار در گالری نقاشی می باشد ناگهان طوفان مهیبی باعث شکستن یک درخت و افتادن آن بر روی پنجره استدیو می شود. دیوید با دیدن این شرایط بهمراه بیلی و همسایه شان برنت عازم مرکز شهر می شود تا از فروشگاه مرکزی مقداری مایحتاج ضروری برای مقابله با طوفان خریداری کند. در همین موقع مه عجیب و مرموزی شهر را فرا می گیرد و رفته رفته غلیظ تر می شود. دیوید و سایر افرادی که در فروشگاه هستند ناگهان با مردی با سر و وضع خونین مواجه می شوند که سراسیمه وارد فروشگاه می شود. در ادامه آنها متوجه می شوند که موجودات خطرناکی در مه وجود دارند که انسانها را مورد حمله قرار می دهند. دیوید در این شرایط می کوشد تا همه را آرام کرده و راه حلی منطقی برای این موضوع پیدا کند اما زنی به اسم کارمودی معتقد است که خداوند بخاطر گناهان آنها این بلا را بر سر آنها نازل کرده است…