راستی تالوک بعد از اینکه حریفش را در یک مسابقه بوکس میکشد، از این کار کنارهگیری میکند و برای همیشه به جاده میزند. او راننده کامیون میشود و از دعوا کردن دوری میکند، چرا که از زدن مشت دیگری وحشت دارد. در حالی که راستی ورشکسته شده و در آستانه از دست دادن خانهاش است، همسایه جذابش او را استخدام میکند تا قاتل شوهرش را پیدا کند. راستی برای به سرانجام رساندن این مأموریت خطرناک، باید با گذشته خود روبرو شود و بر ترسهایش غلبه کند.
یک جوان آمریکایی به نام چارلی تصمیم به عمل کردن به وصیت مادر مرحومش میگیرد. و بدون هیچ پیش زمینه ای به اروپای شرقی سفر میکند و در این شهر با دختری زیبا به نام گبی آشنا میشود اما…