سه نفر از پلب ها (مردم عادی روم) در زمان صلح به ارتش می پیوندند، به امید اینکه احترام و عشق بدست آورند. اما وقتی جنگ اعلام می شود، آنها برای یک هدفی که به آن باور ندارند، به خط مقدم یک لژیون روم فرستاده می شوند...
یک جوان بیچاره حدودا بیست ساله مجبور میشود بعد از اینکه شاهد یک قتل وحشیانه توسط یک گروه آرایشگر جنایتکار میشود، از شهر فرار کند و خودش را نزد قبیلهای از هیپیها پنهان کند.
ریانون هرگز شکایت نمی کند، با ذخایری از آرامش و شوخ طبعی در همه حال لبخند می زند. اما پشت این نقاب یک قدرت وحشی نهفته نهفته است، و یک راز طولانی مدفون که ریانون آرزو می کند کاش می توانست آن را فراموش کند. هنگامی که یک برخورد تصادفی با یک غریبه منجر به یک عمل خشونتآمیز تکاندهنده میشود، نقاب ریانون به طور کامل از بین میرود و او مجبور میشود با سمت تاریکتری که مدتها پنهان نگه داشته است، مقابله کند.
سریال لوک فیتزویلیام را دنبال می کند، زیرا پس از ملاقات با خانم پینکرتون در قطاری که به لندن می رود، خود را در مسیر یک قاتل زنجیره ای می بیند. حالا فیتزویلیام باید قاتل را قبل از ریختن خون بیشتری پیدا کند.
روایت فردی که در نسل هزاره ی امروزه لندن، میان دو شغلی که هیچ آینده ی شغلی ندارد و دارای کیفیت و درامد کمتر، و نیاز به ساعات کاری طولانی مدت دارد، مدام دودل و پاسکاری می شود...