"کلادین" رویای ساختن سالن زیبایی برای هیولاها و افردا عجیب غریب را دارد تا اینکه فرانکی نیروگاه برق از کار افتاده و رها شده را مکانی مناسب برای ساختن رویای دوستش می داند و ...
یک خون آشام به نام "دراکولارا" قرار است داستان را نقل کند . او در مورد چیزهایی که برای بسیاری مردم عادی بوده ولی برای برخی عادی نمی باشد صحبت می کند . او در این مسیر با "فرانکی استین" همراهی می کند زیرا هر دو در یک مدرسه می روند و با دختری به نام "کلادین ولف" آشنا می شوند . این سه دوست در ادامه ی مسیر با دختری دیگر به نام موآنیک آشنا می شوند او یک زامبی بوده و ارتشی به نام "زام بوی"دارد . آنها قصد دارند تا دنیا را از چنگ انسان ها در آورند . "مونیکا" شخصیت اصلی این داستان می باشد و "دراکولارا"به همراه "مونیکا"در تلاش است تا با یک دختر مشهور به نام "تش" ارتباط برقرار کنند که بعدها به یک هیولا شبیه آنها تبدیل می شود .
یک روز که تایگر (ببر) از یافتن همبازی ناامید شده است به این فکر می افتد که هم نوعان و اعضای خانواده اش را پیدا کند تا با آنها بتواند براحتی بازی مورد علاقه اش یعنی بالا پریدن بپردازد. او پس از صحبت با جغد که شجره نامه اش را به او نشان می دهد گمان می کند که اعضای خانواده اش، روی درخت بزرگی در جنگل زندگی می کنند و به جستجوی این درخت می پردازد تا اینکه...