تابستان 1941: هیتلر که گویی هیچ چیز جلودارش نیست، به اتحاد جماهیر شوروی حمله میکند. کاروان کشتیهای باری حامل تجهیزات جنگی، سفری پرخطر را به مورمانسک آغاز میکنند. ملوانان عادی در دریای یخی قطب شمال با برتری آلمانیها روبرو میشوند و جانشان به خطر میافتد.
درست پیش از فرا رسیدن کریسمس، استین ۱۱ ساله، تنهایی خود را به خیابان کفاش میرساند. او در آنجا پناهگاهی در خانه آندرس کفاش، پیرمردی عبوس و منزوی، پیدا میکند. این دیدار، زندگی هر دوی آنها را به کلی دگرگون میسازد.
آنها هرگز از دوست داشتن یکدیگر دست نمیکشند، حتی اگر گاهی اوقات نتوانند نگاه یکدیگر را تحمل کنند. از دوران کودکی تا زمانی که خانه را ترک میکند، دیانا لیو و ترجه را می بینند: آنها بدترین والدین جهان می باشند...