امپراطوریهای خون داستانی است درباره غرور، خانواده، رستگاری و عشقی که بر همه چیز برتری دارد. در این داستان، انسانهای رنجکشیده، چه در سمت قانون باشند و چه در خلاف آن، از عمق درد و بدبختی به پا میخیزند.
در راه بازگشت از پیش روانپزشک بروکلین، "ویک"، دخترش جولی و خواهرش استیسی بنزین کم میآورند. آنها بزرگراه را ترک میکنند تا به دنبال پمپ بنزین بگردند – اما در نهایت در جنوب برانکس سرگردان میشوند. یک باند جوانان تحت رهبری "آیس" سادیستی ماشین آنها را متوقف کرده و شروع به تهدیدشان میکنند. وقتی جولی با وحشت رانندگی میکند و فرار میکند، به یکی از موتورهای آنها آسیب میرساند. "آیس" احساس تحریک شدن میکند و تصمیم میگیرد...
یک مرد ساکن حومه شهر، برای خلاص شدن از شر همسر بدرفتارش، آدمربایی خودش را صحنهسازی میکند. اما زمانی که آدمرباهای واقعی برای گرفتن باج از راه میرسند، پلیس با یک تحقیق و بررسی کامل وارد ماجرا میشود.