سینان، معلمی دلسوز و طرفدار تیم فوتبال فنرباغچه، از استانبول به شهر ترابزون منتقل میشود. او که در ابتدا از ابراز علاقه خود به فنرباغچه در میان هواداران ترابوزاناسپور بیم دارد، با چالشها و اتفاقات مختلفی روبرو میشود.
داستان زنی جوان است که برای رسیدن به زندگی بهتر با مردی ثروتمند ازدواج میکند اما پس از مدتی عاشق دیگری میشود و در تلهی این ازدواج گرفتار میآید. او برای رهایی از این وضعیت، به فکر قتل همسرش میافتد.
یونکا، یک مادر جوان در اواسط بیست سالگی است که سعی می کند با کوچکترین دخترش ساره زندگی را حفظ کند. او از یک سو به تنهایی با سختی های زندگی دست و پنجه نرم می کند، از سوی دیگر با پرونده حضانت پدر بیولوژیک ساره دست و پنجه نرم می کند. وقتی همه چیز به بن بست می رسد، او پیشنهاد تغییر زندگی را دریافت می کند. اکنون زندگی جدیدی برای یونکا آغاز می شود. اما او نمی داند که; در حالی که از باران فرار می کند، گرفتار تگرگ می شود.
عارف و زکریا دو رقیب کبابی در یک کوچه هستن.با اومدن دو ایتالیایی به نام های زولا و چاوی به محله ،زندگی عارف و زکریا زیر و رو میشه. چاوی با عکسی قدیمی در دستش به محله اومده و شروع به گشتن دنبال پدرش میکنه. زکریا و عارف بخاطر این بچه که بعد از سالها سر و کلش پیدا شده نگران میشن. این دو رقیب همیشگی مجبور به همکاری با هم دیگه میشن. در بین تموم این اتفاقا زولا عاشق خوشگلترین دختر محله آزرا میشه؛ در حالی که آزرا با پسر عارف یعنی احمد یه عشق پنهونی رو داره تجربه میکنه. رقابت،عشق،راز ها،تعقیب و گریز؛ ببینیم همه اینها توی این محله کوچیک جا میشه؟