داستان فیلم در مورد سگی است باوفا که در ایستگاه مترو رها شده است. پروفسور پارکر ویلسون سگ رها شده را می یابد و تلاش می کند تا صاحبش را پیدا و سگ را به او تحویل دهد. اما پروفسور هرچه تلاش می کند ، نمی تواند صاحب آن سگ را پیدا کند ، در نتیجه سگ را به خانه ی خود می برد و نام هاچیکو را برای او انتخاب می کند …
«جان» و «جنیفر» که به تازگی ازدواج کرده اند، تصمیم میگیرند که سرپرستی یک سگ را بر عهده بگیرند. یک سگ سرکش و نافرمان، که درسهای بزرگی به این خانواده میدهد.
"جوی آدامسون" و همسرش "جرج آدامسون""، توله شیری به نام "السا" را بزرگ می کنند. وقتی "السا" به سن بلوغ می رسد، "جوی" تصمیم می گیرد تا او را برای زندگی در حیات وحش دوباره آموزش دهد...
«آلبرت هوگت» (کرامول) بچه خوکي را که مادرش او را «بيب» صدا مي زده، مي خرد و به مزرعه ي سبز و بزرگش مي برد. «بيب» خيلي زود با ديگر حيوانات مزرعه آشنا مي شود و با هوشي که دارد جاي سگ گله ي مزرعه، «رکس» را مي گيرد.
در مورد کارکنان يک قايق ماهي گيري، نهنگي را صيد مي کنند و به شهر مي آورند تا در يک پارک تفريحي، وسيله ي بازي و تماشاي مردم باشد. پسر بچه ي يتيمي به نام «جسي» (ريچتر) با اين نهنگ که نامش را «ويلي» گذاشته اند دوست مي شود…..….
یک خواهر و برادر بچه مدرسه ای با یک سگ کوچک دوست میشوند و تصمیم میگیرند از او مراقبت کنند. عضو جدید خانواده که بنجی نام دارد بچه ها را از یک آدم ربایی بزرگ نجات میدهند و ...
«دکتر وارنيک» (جونز)، مدير مرکز نگهداري حيوانات خانگي، «هاروي» (پلات) و «ورنن» (توتچي) را به يک فروشگاه حيوانات مي فرستد تا براي آزمايش هايش، توله سگ، بدزدند. در بين توله هاي دزدي، سگي از نژاد «سن برنار» از وانت در حال حرکت فرار مي کند و خود را به «خانواده ي نيوتن ها» مي رساند و پدر خانواده، «جرج» (گرودين)، به خاطر اصرار بچه ها و همسرش، او را نگاه مي دارد. آن ها اسم سگ را «بتهوون» مي گذارند.
فیلم The Black Stallion درباره پسری به نام الک است که با پدرش در حال مسافرت با کشتی هستند. در آن کشتی اسبی با نژاد عربی وجود دارد که پسر را مجذوب خود کرده است. کشتی به صورت غم انگیزی غرق می شود و تنها پسر و اسب در جزیره ای زنده میمانند. بعد از نجات یافتن پسر و اسب و برگشت به خانه الک با کمک یک مربی اسب را برای مسابقات آماده می کنند…