یک خانواده هندی به تازگی به فرانسه آمدهاند تا رستورانی ایجاد نمایند. اما مشکلی وجود دارد؛ در نزدیکی آنها رستورانی مجلل وجود دارد که مادام مالوری، صاحب آن چشم دیدن رقیبی برای رستوران خود ندارد. به این ترتیب جنگی تمام عیار در زمینه غذا و خوراک میان آنها شکل میگیرد...
دختری جوان با گذشته ای مرموز وارد ایت کارولینای شمی می شود، جایی که با یک مرد بیوه آشنا می شود. آشنایی که او را مجبور می کند با راز های تاریکش روبرو شود و ….
کارگاه یونا لینا(توبیا زیلیا کوس) از دکتر اریک بارک(میکائیل پِرش برانت) می خواهد تا با استفاده از روش هیپنوتیزم ژوزف پسر نوجوان بازمانده از قتل عام بی رحمانه خانواده اش را به حرف آورد. دکتر بارک کم کم به نتایجی می رسد اما ناشناسی پسر خود او را می دزدد و به او هشدار می دهد در صورتی که دست از هیپنوتیزم برندارد او را خواهد کشت. کارگاه لینا با کمک دکتر بارک پی می برد که لیدیا مادر حقیقی ژوزف عامل قتل عام بوده و در این راه ژوزف را وادار به کشتن افراد خانواده اش کرده است. آنان با کمک سیمونه (لِنا الین) همسر دکتر بارک محل اختفای لیدیا -را پیدا می کنند و پسربچه را نجات می دهند اما لیدیا کشته می شود…
این فیلم داستان یک ماهی گیر به نام فرد جونز (ایوان مکگرگور) است که در کشور انگلستان زندگی می کند، دولت انگلستان به این آقا پیشنهاد می دهد که برای یاد دادن ماهیگیری و پرورش ماهی به روش صحیح به کشور یمن سفر کند اما این آقا در یمن عاشق یک دختر زیبا می شود و…
داستان فیلم در مورد سگی است باوفا که در ایستگاه مترو رها شده است. پروفسور پارکر ویلسون سگ رها شده را می یابد و تلاش می کند تا صاحبش را پیدا و سگ را به او تحویل دهد. اما پروفسور هرچه تلاش می کند ، نمی تواند صاحب آن سگ را پیدا کند ، در نتیجه سگ را به خانه ی خود می برد و نام هاچیکو را برای او انتخاب می کند …
در اوایل دهه هفتاد میلادی "کلیفورد ایروینگ" بیوگرافی جعلی خود از "هوارد هیوز" را به یکی از ناشران درجه اول فروخت.چیزی که تبدیل به یک بمب رسانه ای شد...
«آينار»(ردفورد) روزي روزگاري مزرعه دار موفقي بوده است. «آينار» پسري داشته که سال ها پيش وقتي همسرش، «جين» (لوپز) پشت رل بوده، در تصادف اتومبيل کشته شده است و «آينار» هرگز نتوانسته «جين» را به خاطر مرگ پسرشان ببخشد. اما «جين» و «گريفين» صاحب دختر کوچکي به نام «گريف» نيز بوده اند که «آينار» هرگز او را نديده تا اين که يازده سال بعد جلوي در خانه اش پديدار مي شود. «جين» و «گريف» (گاردنر)، در فرار از دست مرد خشني به نام «گري» (لوييس)، به مزرعه ي «آينار» پناه آورده اند...
دزنی به همراه دخترش مغازه شکلات فروشی جالبی را در یک دهکده فرانسوی بسیار سنتی افتتاح می کنند. افکار و روش زندگی این زن مخالف با ارزش های رایج و مرسوم در زندگی مردم این دهکده است.نفوذ و محبوبیت صاحب شکلات فروش ( با بازی جولیت بینش) در بین مردم باعث بروز تضادهای جالبی می شود و این تضادها نهایتا باعث دشمنی عمیق شهردار پرنفوذ دهکده با شکلات فروش می شود.هر چند همین لرد خشک و متحجر نهایتا چاره ای جز تسلیم ندارد....
«هومر ولز» (مگواير) در يتيم خانه ي سينت کلاود در مناطق روستايي «مين» و تحت نظارت شديد ولي رئوفانه ي «دکتر ويلبر لارچ» (کين) بزرگ شده است. «لارچ» معلومات پزشکي خود را به «هومر» انتقال داده، اما «هومر» تصميم مي گيرد يتيم خانه را ترک کند تا دنيا را ببيند...
در شهر دور افتاده و سوت وکور آندورا در ايالت آيووا، «گيلبرت گريپ» (دپ) از برادر عقب مانده ي خود «آرني» (دي کاپريو) و مادرش (کيتس) که از فرط چاقي هيچ گاه از خانه خارج نمي شود، مراقبت مي کند. با ورود «بکي» (لوييس) ـ که همراه مادر بزرگش سفر مي کند ـ به شهر، «گيلبرت گريپ» براي نخستين بار عشق را تجربه مي کند.
رناتا بلا احساس می کند در زندگی و حرفه خود شکست خورده است. اما وقتی رناتا در یک سمینار فروش املاک شرکت می کند، سرانجام عشق واقعی را پیدا می کند. سام شارپ، در حالی که یک فروشنده موفق و درجه یک است، بسیار بزرگتر از رناتا می باشد و ...
سال 1959. «اینگمار یوهانسون» (گلانسلیوس) در آستانه ی بلوغ قرار دارد و مادرش (لیدن) مریض و پدرش در سفر است. او را می فرستند تا مدتی را نزد «عمو گونار» (وون برومسن) بگذارند، اما آن جا احساس بیگانگی می کند و دوری از سگش را تاب نمی آورد. با این حال آرام آرام به محیط خو می کند.