یک گروه از نوجوانان معروف به "باشگاه بازندگان " به مبارزه با موجودی فناناپذیر و تغییر شکل دهنده که مسئول ناپدید شدن دهها تن از کودکان شهر است می روند که این خود منجر میشود آنها ذات درونی خود را آشکار کنند.
بنظرم مهمترین عامل یک فیلم و تفاوت یک فیلم خوب و بد در باور پذیر بودن اون هست؛ البته این به این معنا نیست که اگر یک فیلمه تخیلی رو دیدیم با داستان های عجیب و غریب پس یک فیلم بد دیدیم.
خیر، ممکنه یک فیلمی مثل batman یا her ویا حتی click هم ما باورش کنیم. کی می تونه منکر شخصیت Jocker توی فیلم batmam با بازی heath ledger بشه واقعاً نقش رو در آورده و وقتی به ما میگه چرا انقدر جدی هستی؟ یا وقتی میخنده ما باور میکنیم که با یک دیوانه ای طرفیم که حتی یک تپه پول رو هم میسوزونه...
تعریف من از فیلم خوب اینه
حالا سوال مطرح میشه آیا it باور پذیر بود؟
جواب من نه هست
فیلم در نیومده و افسوس و هزار مرتبه افسوس که این فیلم می تونست در بیاد اگر نویسنده و کارگردان با همون فرمونی که اول فیلم پیش رفتن پیش میرفتن.
فیلم شبهنگام میآید یک بیانیه است که میگوید ژانر وحشت حرفهای زیادی برای گفتن دارد. نباید با فیلمهای بچگانه آن را خراب کرد. نباید موقع تماشای فیلمی در این ژانر، به راحتی لَم داد! هرچه فکر میکنم میبینم در روزهای اخیر هیچ فیلمی نتوانسته به اندازهی شبهنگام میآید، مرا مضطرب و مشوش کند.
طی دو دههی اخیر، فیلمهای ترسناک به طرز چشمگیری روی به ترساندن لحظهای مخاطب آوردهاند: بیشتر داستانهای موجود به جای این که تعلیق را از طریق خلق فضای خاص بر پیکرهی فیلم حاکم کنند، شوکهای آنی را در دستور کار خود قرار دادهاند. این گونه از آثار ترسناک که بیشتر سعی میکنند با آسان پیش بردن ماجرا و گنجاندن خود در درجه سنی بالای 13 سال مخاطبان بیشتری جذب کنند، نه تنها هیچ تاثیر بخصوصی ندارند بلکه خیلی زود به دست فراموشی سپرده خواهند شد. فیلم شبهنگام میآید، اثر «تری ادوارد شولتز» که فیلمی چون کریشا را در کارنامه دارد، از این رویه پیروی نکرده و یک داستان متکی بر کاراکتر با مایههای وحشت روانی را تعریف میکند. این اثر که با درجه سنی بالای 17 سال روانهی سینماها شده، اگرچه میتوانست با کمی تغییر با درجه سنی 13 سال هم اکران شود، یک بیانیه است: ژانر وحشت حرفهای زیادی برای گفتن دارد. نباید با فیلمهای بچگانه آن را خراب کرد. نباید موقع تماشای فیلمی در این ژانر، به راحتی لَم داد! هرچه فکر میکنم میبینم در روزهای اخیر هیچ فیلمی نتوانسته به اندازهی شبهنگام میآید، مرا مضطرب و مشوش کند.
هنگام شروع فیلم، نمیدانیم قضیه از چه قرار است. یک پیرمرد، که از یک نوع بیماری رنج میبرد، توسط سه نفر با ماسک ضدگاز روی صورتشان احاطه شده. آنها صحبت میکنند ولی حرفهایشان به دلیل وجود ماسک، قابل فهم نیست. خیلی زود درمییابیم که آنها مشغول انجام چه کاری هستند و تا چه حد شرایطشان وخیم است. این سه نفر، «پل (جوئل ادگرتون)»، همسرش «سارا (کارمن اجوگو)» و پسر هفده سالهشان «تراویس (کلوین هریسون جونیور)» هستند. هدف آنها کشتن پدر مریض سارا و سوزاندن جسد اوست. او به بیماری مسری خطرناکی مبتلا شده که تمام کشور را فرا گرفته. پس از به انجام رساندن هدف خود، به خانهی به شدت مستحکم و ایزولهشدهشان باز میگردند. آنها در برزخی وحشتناک دست و پا میزنند و برای بقا تلاش میکنند. در پایان این تونل تاریک، نشانی از روشنایی نیست و چیزی جز شک و تردید مشاهده نمیشود؛ در روزگاری که هر انسانی میتواند در قالب فرشته مرگ ظاهر شود.
شولتز، کارگردان فیلم، تا حدودی از هیچکاک وام گرفته و نکتههای انحرافی را داخل فیلمش گنجانده. بعضی از این نکات معنایی ندارند اما بیننده را به فکر درباره کاراکترها فرو میبرند. این مسیردهی غلط و هوشمندانه فیلم، تماشاگر را از حالت تعادل خارج میکند.
امنیت آنها با آمدن مردی تنها به نام «ویل (کریستوفر ابوت)» به خطر میافتد؛ ویل با فرض متروکه بودن این مکان وارد آن شده است. پل او را ضربه فنی کرده، دست و پایش را بسته و صبر میکند ببیند آیا ویل علایم بیماری را دارد یا نه. هنگامی که مشخص میشود او سالم است، داستان زندگی خود و همسر و پسرش را برای پل تعریف میکند و پل تصمیم میگیرد به او کمک کند. بدین صورت، اعضای خانه با حضور ویل، «کیم (رایلی کیئو)» و پسرشان ادوارد از سه نفر به شش نفر افزایش مییابد. ولی به مرور زمان، این صمیمیت ابتدایی و رابطه خوب میان افراد با مشخص شدن نشانههایی از عدم صداقت متزلزل میشود. در همین حال، نباید نسبت به خطرات داخل جنگل نیز غافل بود.با وجود استعاری بودن داستان شبهنگام میآید، تا حدودی میتوان سرانجام ماجرا را حدس زد. من در طول یک ساعت از زمان 97 دقیقهای فیلم، نمیتوانستم چیزی را پیشبینی کنم که این برای یک فیلم ترسناک، غیرمعمول است. شولتز، کارگردان فیلم، تا حدودی از هیچکاک وام گرفته و نکتههای انحرافی را داخل فیلمش گنجانده. بعضی از این نکات معنایی ندارند اما بیننده را به فکر درباره کاراکترها فرو میبرند. این مسیردهی غلط و هوشمندانه فیلم، تماشاگر را از حالت تعادل خارج میکند. گرچه پایان فیلم غیرمنتظره نیست، اما به قدرت آن نمیتوان شک داشت.
شبهنگام میآید اتمسفر خاصی را ایجاد میکند. حتی درختان را میتوان یک کاراکتر محسوب کرد! کابوسها به حقیقت میپیوندند و بر خلاف رویهی کلی فیلم، چند صحنهی شوک ناگهانی درجه یک در آن میبینیم. عملکرد عوامل صدا در این فیلم تحسینبرانگیز است، چرا که استفاده از موسیقی و صدا در آن خارقالعاده از آب درآمده است.
شبهنگام میآید اتمسفر خاصی را ایجاد میکند. حتی درختان را میتوان یک کاراکتر محسوب کرد زیرا در عین حال که از خانه محافظت میکنند میتوانند مامنی برای دشمنان اهل خانه نیز باشند. هنگامی که سگ نگهبان به سمت چیزی که دیده میتازد، ناگهان پارسکردنش متوقف میشود و تنها درختان میدانند چه بلایی بر سر آن آمده. داخل خانه خفقانآور است؛ بر خلاف فرضی که از یک خانه در ذهنمان داریم. کابوسها به حقیقت میپیوندند و علی رغم میل باطنی شولتز در ناگهانی بودن لحظات فیلمش، چند صحنهی شوک ناگهانی درجه یک در فیلم میبینیم. عملکرد عوامل صدا در این فیلم تحسینبرانگیز است، چرا که استفاده از موسیقی و صدا در آن خارقالعاده از آب درآمده است.
عملکرد بازیگران فیلم قابل تقدیر است. در تیره و تار بودن فیلم شکی نیست و برای افرادی که در جستجوی روشنایی و تجربهی وحشتی معمولی هستند تدارک دیده نشده است. شبهنگام میآید با کسی شوخی ندارد و به آنهایی که در جستجوی تجربهی وحشتی متفاوت هستند، شدیدا توصیه میشود.
جوئل ادگرتون و کریستوفر ابوت، تیم بازیگری خیلی قوی تشکیل دادهاند و در قالب کاراکترهای خود فرو رفتهاند. گرچه ویل و پل هر دو در موقعیتهای مشابه به منفعت خانواده خود میاندیشند، ولی در قصد و نیت با هم تفاوت زیادی دارند. ادگرتون در نقش پل، شخصیتی قهرمانگونه با باطنی سخت است. ویل فرد سادهتریست و برای بقا خود را به آب و آتش نمیزند. دیگر اعضای تیم بازیگری، اجوگو، هریسون و کیئو، حداقل یکی دو صحنه احساسی دارند که میتوانند در آن خود را نشان دهند.
در تیره و تار بودن فیلم شبهنگام میآید شکی نیست و برای افرادی که در جستجوی روشنایی و تجربهی وحشتی معمولی هستند تدارک دیده نشده. تماشاگر کاملا تحت تاثیر جو فیلم قرار گرفته و حتی پس از گذشت اندکی از تیتراژ فیلم و روشنشدن چراغهای خانه نیز ترس به استخوانهای او رسوخ کرده است. نزدیکترین فیلم به این اثر را در میان موارد اخیر، میتوان اتاق سبز دانست؛ گرچه این دو فیلم در روایت تشابه کمی دارند ولی جنس رفتار آنها با مخاطب و ادای دین به ژانر، یکیست. شبهنگام میآید با کسی شوخی ندارد و به آنهایی که در جستجوی تجربهی وحشتی متفاوت هستند، شدیدا توصیه میشود.
سالها پس از اینکه یک بیماری بیشتر انسانها را از بین برده و تعدادی از آنها را تبدیل به هیولا کرده،تنها بازمانده نیویورک تلاش می کند برای این بیماری یک درمان بدست بیاورد...
«بنجامين بارکر» (دپ) آرايش گري است که با همسر و دخترش در لندن زندگي مي کند. «قاضي تورپين» (ريکمن) که به همسر او نظر دارد، با ترتيب دادن اتهامي دروغين به «بارکر» او راهي زنداني در استراليا مي کند. سال ها بعد «بارکر» از زندان مي گريزد و در جست و جوي زن و فرزندش، با هويتي جديد: «سوييني تاد» به لندن ساکن مي شود. او با «خانم لاوت» (بونهام کارتر) روبه رو مي شود که در مغازه ي پايين سلماني سابق او بدترين «پاي گوشت» لندن را مي فروشد. «لاوت» به «بارکر» مي گويد که «قاضي تورپين» چه بلايي بر سر همسر و فرزند او آورده و «بارکر» نيز در صدد انتقام جويي برمي آيد...
شش ماه از نابودی یک ویروس جنون آمیز از جزایر بریتانیایی می گذرد. ارتش ایالات متحده اعلام می کند که در مبارزه با سرایت بیماری پیروز شده است و بازسازی کشور می تواند آغاز شود. با بازگشت اولین دسته مهاجران، یک خانواده دوباره متحد می شود. اما یکی از آن ها بدون این که خود آگاه باشد، راز وحشتناکی را با خود حمل می کند. این ویروس هنوز از بین نرفته است برای او هیچ علائم خارجی وجود ندارد این بار خطرناک تر از همیشه است که…
«جان کانستنین» به خاطر ارتباطش با موجودات ماورای طبیعی شهرت دارد. او به خاطر خودکشی یک بار به جهنم رفته است، اما دوباره به زندگی بازگشته تا شاید با انجام اعمال خوب، جایی در بهشت برایش پیدا شود. بعد از داخل شدن در یک سری از ماجراها، او در میابد که شیاطین قصد دارند با شکستن محدودیتها به دنیایی انسانها وارد شوند و او پا در راهی می گذارد که نهایتا به نبرد مستقیم با شیطان منتهی می شود.
سن فرانسيسکو. «لوييس» (پيت)، خون آشام دويست ساله، خاطرات خود را براي خبرنگاري به نام «دانيل مالوي» (اسليتر) بازگو مي کند: اين که چگونه در لوييزياناي قرن هجدهم به دست «لستات» (کروز) به خون آشام تبديل شده...
پس از اینکه یک زن از تصادف ماشین جان سالم بدر می برد خود را در یک زیرمین ناآشنا پیدا می کند که در آن مردی به او می گوید جانش را نجات داده و آن بیرون، کره زمین بهم ریخته است. اما زن تصمیم به فرار می گیرد و...
داستان این فیلم درباره مادر جوانی است که بعد از حملهی یک موجود بیگانه به زمین، تلاش میکند تا دو فرزند خود را از طریق رودخانه به پناهگاه امنی برساند. این مادر به فرزندان خود آموخته تا برای آگاهی از خطرات، از گوشهای خود به خوبی استفاده کنند؛ او چشمان خود و بچههایش را با چشمبندهایی بسته است. ماجراهای فیلم جعبه پرنده براساس رمانی به همین نام و به نوشتهی جاش مالرمن، ساخته شده است. داستان این فیلم در آیندهای نزدیک رخ میدهد.
شش ماه از نابودی یک ویروس جنون آمیز از جزایر بریتانیایی می گذرد. ارتش ایالات متحده اعلام می کند که در مبارزه با سرایت بیماری پیروز شده است و بازسازی کشور می تواند آغاز شود. با بازگشت اولین دسته مهاجران، یک خانواده دوباره متحد می شود… اما یکی از آن ها بدون این که خود آگاه باشد، راز وحشتناکی را با خود حمل می کند. این ویروس هنوز از بین نرفته است برای او هیچ علائم خارجی وجود ندارد و ….