یک گروه از نوجوانان معروف به "باشگاه بازندگان " به مبارزه با موجودی فناناپذیر و تغییر شکل دهنده که مسئول ناپدید شدن دهها تن از کودکان شهر است می روند که این خود منجر میشود آنها ذات درونی خود را آشکار کنند.
فیلم شبهنگام میآید یک بیانیه است که میگوید ژانر وحشت حرفهای زیادی برای گفتن دارد. نباید با فیلمهای بچگانه آن را خراب کرد. نباید موقع تماشای فیلمی در این ژانر، به راحتی لَم داد! هرچه فکر میکنم میبینم در روزهای اخیر هیچ فیلمی نتوانسته به اندازهی شبهنگام میآید، مرا مضطرب و مشوش کند.
طی دو دههی اخیر، فیلمهای ترسناک به طرز چشمگیری روی به ترساندن لحظهای مخاطب آوردهاند: بیشتر داستانهای موجود به جای این که تعلیق را از طریق خلق فضای خاص بر پیکرهی فیلم حاکم کنند، شوکهای آنی را در دستور کار خود قرار دادهاند. این گونه از آثار ترسناک که بیشتر سعی میکنند با آسان پیش بردن ماجرا و گنجاندن خود در درجه سنی بالای 13 سال مخاطبان بیشتری جذب کنند، نه تنها هیچ تاثیر بخصوصی ندارند بلکه خیلی زود به دست فراموشی سپرده خواهند شد. فیلم شبهنگام میآید، اثر «تری ادوارد شولتز» که فیلمی چون کریشا را در کارنامه دارد، از این رویه پیروی نکرده و یک داستان متکی بر کاراکتر با مایههای وحشت روانی را تعریف میکند. این اثر که با درجه سنی بالای 17 سال روانهی سینماها شده، اگرچه میتوانست با کمی تغییر با درجه سنی 13 سال هم اکران شود، یک بیانیه است: ژانر وحشت حرفهای زیادی برای گفتن دارد. نباید با فیلمهای بچگانه آن را خراب کرد. نباید موقع تماشای فیلمی در این ژانر، به راحتی لَم داد! هرچه فکر میکنم میبینم در روزهای اخیر هیچ فیلمی نتوانسته به اندازهی شبهنگام میآید، مرا مضطرب و مشوش کند.
هنگام شروع فیلم، نمیدانیم قضیه از چه قرار است. یک پیرمرد، که از یک نوع بیماری رنج میبرد، توسط سه نفر با ماسک ضدگاز روی صورتشان احاطه شده. آنها صحبت میکنند ولی حرفهایشان به دلیل وجود ماسک، قابل فهم نیست. خیلی زود درمییابیم که آنها مشغول انجام چه کاری هستند و تا چه حد شرایطشان وخیم است. این سه نفر، «پل (جوئل ادگرتون)»، همسرش «سارا (کارمن اجوگو)» و پسر هفده سالهشان «تراویس (کلوین هریسون جونیور)» هستند. هدف آنها کشتن پدر مریض سارا و سوزاندن جسد اوست. او به بیماری مسری خطرناکی مبتلا شده که تمام کشور را فرا گرفته. پس از به انجام رساندن هدف خود، به خانهی به شدت مستحکم و ایزولهشدهشان باز میگردند. آنها در برزخی وحشتناک دست و پا میزنند و برای بقا تلاش میکنند. در پایان این تونل تاریک، نشانی از روشنایی نیست و چیزی جز شک و تردید مشاهده نمیشود؛ در روزگاری که هر انسانی میتواند در قالب فرشته مرگ ظاهر شود.
شولتز، کارگردان فیلم، تا حدودی از هیچکاک وام گرفته و نکتههای انحرافی را داخل فیلمش گنجانده. بعضی از این نکات معنایی ندارند اما بیننده را به فکر درباره کاراکترها فرو میبرند. این مسیردهی غلط و هوشمندانه فیلم، تماشاگر را از حالت تعادل خارج میکند.
امنیت آنها با آمدن مردی تنها به نام «ویل (کریستوفر ابوت)» به خطر میافتد؛ ویل با فرض متروکه بودن این مکان وارد آن شده است. پل او را ضربه فنی کرده، دست و پایش را بسته و صبر میکند ببیند آیا ویل علایم بیماری را دارد یا نه. هنگامی که مشخص میشود او سالم است، داستان زندگی خود و همسر و پسرش را برای پل تعریف میکند و پل تصمیم میگیرد به او کمک کند. بدین صورت، اعضای خانه با حضور ویل، «کیم (رایلی کیئو)» و پسرشان ادوارد از سه نفر به شش نفر افزایش مییابد. ولی به مرور زمان، این صمیمیت ابتدایی و رابطه خوب میان افراد با مشخص شدن نشانههایی از عدم صداقت متزلزل میشود. در همین حال، نباید نسبت به خطرات داخل جنگل نیز غافل بود.با وجود استعاری بودن داستان شبهنگام میآید، تا حدودی میتوان سرانجام ماجرا را حدس زد. من در طول یک ساعت از زمان 97 دقیقهای فیلم، نمیتوانستم چیزی را پیشبینی کنم که این برای یک فیلم ترسناک، غیرمعمول است. شولتز، کارگردان فیلم، تا حدودی از هیچکاک وام گرفته و نکتههای انحرافی را داخل فیلمش گنجانده. بعضی از این نکات معنایی ندارند اما بیننده را به فکر درباره کاراکترها فرو میبرند. این مسیردهی غلط و هوشمندانه فیلم، تماشاگر را از حالت تعادل خارج میکند. گرچه پایان فیلم غیرمنتظره نیست، اما به قدرت آن نمیتوان شک داشت.
شبهنگام میآید اتمسفر خاصی را ایجاد میکند. حتی درختان را میتوان یک کاراکتر محسوب کرد! کابوسها به حقیقت میپیوندند و بر خلاف رویهی کلی فیلم، چند صحنهی شوک ناگهانی درجه یک در آن میبینیم. عملکرد عوامل صدا در این فیلم تحسینبرانگیز است، چرا که استفاده از موسیقی و صدا در آن خارقالعاده از آب درآمده است.
شبهنگام میآید اتمسفر خاصی را ایجاد میکند. حتی درختان را میتوان یک کاراکتر محسوب کرد زیرا در عین حال که از خانه محافظت میکنند میتوانند مامنی برای دشمنان اهل خانه نیز باشند. هنگامی که سگ نگهبان به سمت چیزی که دیده میتازد، ناگهان پارسکردنش متوقف میشود و تنها درختان میدانند چه بلایی بر سر آن آمده. داخل خانه خفقانآور است؛ بر خلاف فرضی که از یک خانه در ذهنمان داریم. کابوسها به حقیقت میپیوندند و علی رغم میل باطنی شولتز در ناگهانی بودن لحظات فیلمش، چند صحنهی شوک ناگهانی درجه یک در فیلم میبینیم. عملکرد عوامل صدا در این فیلم تحسینبرانگیز است، چرا که استفاده از موسیقی و صدا در آن خارقالعاده از آب درآمده است.
عملکرد بازیگران فیلم قابل تقدیر است. در تیره و تار بودن فیلم شکی نیست و برای افرادی که در جستجوی روشنایی و تجربهی وحشتی معمولی هستند تدارک دیده نشده است. شبهنگام میآید با کسی شوخی ندارد و به آنهایی که در جستجوی تجربهی وحشتی متفاوت هستند، شدیدا توصیه میشود.
جوئل ادگرتون و کریستوفر ابوت، تیم بازیگری خیلی قوی تشکیل دادهاند و در قالب کاراکترهای خود فرو رفتهاند. گرچه ویل و پل هر دو در موقعیتهای مشابه به منفعت خانواده خود میاندیشند، ولی در قصد و نیت با هم تفاوت زیادی دارند. ادگرتون در نقش پل، شخصیتی قهرمانگونه با باطنی سخت است. ویل فرد سادهتریست و برای بقا خود را به آب و آتش نمیزند. دیگر اعضای تیم بازیگری، اجوگو، هریسون و کیئو، حداقل یکی دو صحنه احساسی دارند که میتوانند در آن خود را نشان دهند.
در تیره و تار بودن فیلم شبهنگام میآید شکی نیست و برای افرادی که در جستجوی روشنایی و تجربهی وحشتی معمولی هستند تدارک دیده نشده. تماشاگر کاملا تحت تاثیر جو فیلم قرار گرفته و حتی پس از گذشت اندکی از تیتراژ فیلم و روشنشدن چراغهای خانه نیز ترس به استخوانهای او رسوخ کرده است. نزدیکترین فیلم به این اثر را در میان موارد اخیر، میتوان اتاق سبز دانست؛ گرچه این دو فیلم در روایت تشابه کمی دارند ولی جنس رفتار آنها با مخاطب و ادای دین به ژانر، یکیست. شبهنگام میآید با کسی شوخی ندارد و به آنهایی که در جستجوی تجربهی وحشتی متفاوت هستند، شدیدا توصیه میشود.
تماشای «آن» روی پردهی سینما نشان میدهد رمان «استفان کینگ» واقعا چقدر عجیب بوده است. اقتباس از یک کتاب 1000 صفحهای برای یک فیلم سینمایی (یا نیمی از آن)، یعنی همان کاری که کارگردان «آندرس موشیتی» انجام داده، به خودی خود کاری دشوار است، چه رسد به آنکه با رمانی طرف باشید که یک لاکپشت کهکشانی و یک دلقک تغییر شکل دهندهی فناناپذیر هم داشته باشد که از وحشت کودکان تغذیه میکند. در اقتباس سینمایی «آن»، نویسندگان «چیس پالمر»، «گری داوبرمن» و «کری فوکوناگا» (که آخری در یک مقطعی کارگردان نیز بود) تغییرات زیادی در کتاب «کینگ» ایجاد کردهاند. بعضی از این تغییرات خوبند و برخی هم بد، اما همهی آنها در خدمت شیوهی قصهگویی سه بخشی هستند.
Itاحتمالا مهمترین تغییر این است که داستان به جای 1957 تا 1958، طی 1988 تا 1989 رخ میدهد، تابستانی که هفت نوجوان منزوی که خودشان را «کلوپ بازندگان» مینامند دور هم جمع میشوند تا با هیولایی مبارزه کنند که کودکان شهرشان «دری، ماین»، را میکشد. (نیمهی دوم رمان، ادامهی مبارزه با «آن» 27 سال بعد، در فیلم بعدی این مجموعه به نمایش درخواهد آمد.) این آپدیت منطقی است چون سی و چند سالههای امروزی در دههی 80 میلادی به دنیا آمدهاند نه دههی 50 میلادی. بهانهی خوبی هم هست برای ارتقای دیالوگها با کمی حواشی کمیک، که باعث میشود «فین ولفهارد» که در سریال «چیزهای عجیبتر» او را دیده بودیم، بتواند در تمام صحنههایی که حضور دارد به عنوان «ریچی توزیر» عقل کل و جسور ظاهر شود. اما به نظر میرسد وسوسهی استفاده از نشانههای فرهنگی آشنا زیاد بوده، و ارجاعات فیلم به «مایکل جکسون و بچههای جدید محله» کمی بیش از حد معمولند، که باعث از دست رفتن آن حس کلاسیک رمان «کینگ» در این فرآیند میشود.
Itبه عنوان فیلمی که روی شخصیت پردازی وقت میگذارد و تک تک فریمها را پر از جزئیات میکند (برنامه کودکی که طی فیلم در پس زمینه از تلویزیون پخش میشود و به کودکان توصیه میکند بروند در فاضلاب بازی کنند، حرکت جالبی است) عجیب است که از ظرافت خاصی برخوردار نیست. به لایهی داستانی مربوط به سوء استفادهی جنسی که در کتاب خیلی نامحسوس باقی میماند اینجا خیلی واضحتر پرداخته شده؛ اهمیت مثلث عشق موجود بین سه نفر از «بازندگان» نیز نسبت به منبع اصلی خیلی پررنگتر شده. با چنین توجهاتی به جزئیات، و این همه جزئیاتی که باید به آنها پرداخته شود، فیلمنامه در بعضی مقاطع با مشکل مواجه میشود، و روایت داستانی گاهی به خوبی جلو نمیرود، به خصوص از نظر دیالوگها. اما وقتی زمان عناصر ترسناک فرا میرسد (که خیلی هم زیاد هستند) همان روش اولیه مبدل به یک نقطه مثبت میشود.
It«موشیتی» در زمینهی طراحی موجودات ترسناک متبحر است، و تصویربرداری کابوسها را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد. وقتی ماوراءالطبیعه با زندگی عادی درهم آمیخته میشود و بزرگترین ترسهای قهرمان جوان ما مبدل به واقعیت میشوند و او را تعقیب میکنند (مثل آن صحنهای که یک جسد سوختهی بدون سر، «بن هنسکام» (جرمی ری تیلور) خجالتی و چاق را در کتابخانه و زیر نور سبز و عصبی کنندهی فلورسنت تعقیب میکند) میتواند خیلی خوفناک باشد. جذامی که «ادی کاسبلارک» (جک دیلان گرازر) خیالاتی را در کتاب ارعاب میکند، خونآلود و ناقصالخلقه به تصویر درآمده، و خونی که از حمام «بورلی مارشا» (سوفیا لیلیز) فوران میکند هم غلیظ و چسبناک است. حتی یک بازآفرینی جدید از «آن» هم میبینیم، یک نوازندهی فلوت ناقصالخلقه، محصول تغییراتی در کاراکتر «استن یوریس» (ویات اولف).
Itالبته همهی اینها پیشنمایشی برای واقعهی اصلی هستند، بازآفرینی اصلی «آن»، «پنیوایز، دلقک رقاص» (بیل اسکارسگارد). نقشآفرینی «اسکارسگارد» دنباله روی «تیم کوری» سال 1990 در مینی سریال «آن» است، ادای دیالوگها با لحنی ناخوشایند و شل و بریده، که میتوان آن به خرگوش کارتونی تشبیه کرد که ناگهان چندین بخش از کلمات را با غرغر از عمق گلو بیان میکند. نقشآفرینی فیزیکی او، اما، تماما شامل حرکت اندامها در جهات عجیب و حرکات غیر طبیعی تند و تیز است، که گاهی سرعتش بیشتر میشود تا رعب و وحشت بیشتری القا کند. دندانهای لایه لایهاش نیز که به صورت دیجیتالی ارتقا یافتهاند و واقعا عجیب و غریب شدهاند، باعث تداعی بیگانهای عجیبالخلقه در ذهن میشوند که گویا از عمیقترین نقاط اقیانوس بیرون کشیده شده.
Itبا وجود اینکه «پنیوایز» واقعا وحشتناک است، در مجموع «آن» بیشتر آدم را عصبی میکند تا اینکه بخواهد مو را بر تن او سیخ کند. در به تصویر کشیدن خشونت علیه کودکان، از هیچ تلاشی دریغ نشده، که یعنی این فیلم شاید برای پر و پا قرصترین هواداران نوجوان رمانهای «استفان کینگ» نیز مناسب نباشد. اما به جز ظهور گهگاه برادر کوچک «بیل دنبرو» (جایدن لیبرر) یعنی «جورج» (جکسن رابرت اسکات) که مرگش به دست (یا به دندان) «پنیوایز» داستان را به راه میاندازد، اضطراب فیلم کم و گذرا است تا آرام و خزنده. قطعا صحنههای ترسناک خوبی هم وجود دارند، اما وقتی لحن فیلم عوض میشود، بازگشتی در کار نیست.
با تمام این اوصاف، برخی جنبههای «آن» در ذهن شما حک میشوند. فیلمبرداری «چانگ چونگ-هون»، کارگردان بصری باسابقهی «پارک چان-ووک»، به فیلم غنا و بافتی میدهد که فراتر از بسیاری از فیلمهای هالیوودی است، چه رسد به فیلمهای ژانر وحشت. این را با طراحی صوتی غران و طراحی تولید دقیق فیلم ترکیب کنید، صحنههای شگفتانگیزتر فیلم نیز بدون تردید خلاقانهاند، مانند صحنهای شیطانی که «بازندگان» یک خانهی متروکه را بازرسی میکنند. شاید نویسندگان، بهترین اقتباس ممکن را از کتابی غیرقابل اقتباس به ما داده باشند. اما انسان در عجب میماند، که اگر استودیو نیازی به جمع و جور کردن این داستان بینظم و پراکنده حس نمیکرد، شاید میتوانست مبدل به یک داستان تاریخی و ماندگار شود.
سالها پس از اینکه یک بیماری بیشتر انسانها را از بین برده و تعدادی از آنها را تبدیل به هیولا کرده،تنها بازمانده نیویورک تلاش می کند برای این بیماری یک درمان بدست بیاورد...
«بنجامين بارکر» (دپ) آرايش گري است که با همسر و دخترش در لندن زندگي مي کند. «قاضي تورپين» (ريکمن) که به همسر او نظر دارد، با ترتيب دادن اتهامي دروغين به «بارکر» او راهي زنداني در استراليا مي کند. سال ها بعد «بارکر» از زندان مي گريزد و در جست و جوي زن و فرزندش، با هويتي جديد: «سوييني تاد» به لندن ساکن مي شود. او با «خانم لاوت» (بونهام کارتر) روبه رو مي شود که در مغازه ي پايين سلماني سابق او بدترين «پاي گوشت» لندن را مي فروشد. «لاوت» به «بارکر» مي گويد که «قاضي تورپين» چه بلايي بر سر همسر و فرزند او آورده و «بارکر» نيز در صدد انتقام جويي برمي آيد...
شش ماه از نابودی یک ویروس جنون آمیز از جزایر بریتانیایی می گذرد. ارتش ایالات متحده اعلام می کند که در مبارزه با سرایت بیماری پیروز شده است و بازسازی کشور می تواند آغاز شود. با بازگشت اولین دسته مهاجران، یک خانواده دوباره متحد می شود. اما یکی از آن ها بدون این که خود آگاه باشد، راز وحشتناکی را با خود حمل می کند. این ویروس هنوز از بین نرفته است برای او هیچ علائم خارجی وجود ندارد این بار خطرناک تر از همیشه است که…
«جان کانستنین» به خاطر ارتباطش با موجودات ماورای طبیعی شهرت دارد. او به خاطر خودکشی یک بار به جهنم رفته است، اما دوباره به زندگی بازگشته تا شاید با انجام اعمال خوب، جایی در بهشت برایش پیدا شود. بعد از داخل شدن در یک سری از ماجراها، او در میابد که شیاطین قصد دارند با شکستن محدودیتها به دنیایی انسانها وارد شوند و او پا در راهی می گذارد که نهایتا به نبرد مستقیم با شیطان منتهی می شود.
سن فرانسيسکو. «لوييس» (پيت)، خون آشام دويست ساله، خاطرات خود را براي خبرنگاري به نام «دانيل مالوي» (اسليتر) بازگو مي کند: اين که چگونه در لوييزياناي قرن هجدهم به دست «لستات» (کروز) به خون آشام تبديل شده...
پس از اینکه یک زن از تصادف ماشین جان سالم بدر می برد خود را در یک زیرمین ناآشنا پیدا می کند که در آن مردی به او می گوید جانش را نجات داده و آن بیرون، کره زمین بهم ریخته است. اما زن تصمیم به فرار می گیرد و...
داستان این فیلم درباره مادر جوانی است که بعد از حملهی یک موجود بیگانه به زمین، تلاش میکند تا دو فرزند خود را از طریق رودخانه به پناهگاه امنی برساند. این مادر به فرزندان خود آموخته تا برای آگاهی از خطرات، از گوشهای خود به خوبی استفاده کنند؛ او چشمان خود و بچههایش را با چشمبندهایی بسته است. ماجراهای فیلم جعبه پرنده براساس رمانی به همین نام و به نوشتهی جاش مالرمن، ساخته شده است. داستان این فیلم در آیندهای نزدیک رخ میدهد.
شش ماه از نابودی یک ویروس جنون آمیز از جزایر بریتانیایی می گذرد. ارتش ایالات متحده اعلام می کند که در مبارزه با سرایت بیماری پیروز شده است و بازسازی کشور می تواند آغاز شود. با بازگشت اولین دسته مهاجران، یک خانواده دوباره متحد می شود… اما یکی از آن ها بدون این که خود آگاه باشد، راز وحشتناکی را با خود حمل می کند. این ویروس هنوز از بین نرفته است برای او هیچ علائم خارجی وجود ندارد و ….