سوهیون از نیروهای بسیار ورزیده ی پلیس هست که نامزد باردارش بدست یک قاتل سریالی به طرز فجیعی کشته شده. اکنون سوهیون در پی یافتن این قاتل و انتقام گیری است...
جنگ اول به از صلح آخر! اگر چندان دلوُجرئت فیلمترسناک دیدن ندارید و با آثار این گونهی سینمایی بیگانهاید، بههیچوجه سراغ این فیلم نروید، اصلاً بهتر است ادامهی همین نوشتار را هم نخوانید! باید پوستتان بهاندازهی کافی از دیدن گونههای دیگر سینمای وحشت کلفت شده باشد تا بتوانید فیلمی نظیر من شیطان را دیدم -که در حوزهی سینمای اسلشر [۱] طبقهبندی میشود- ببینید. من شیطان را دیدم از آن قبیل فیلمهاست که تا روزها و مدتها، یادآوری برخی پلانهایش دست از سرتان برنخواهد داشت. اینچنین فیلمها تا آن اندازه قدرتمندند که حتی میتوانند تا چندوقتی شما را نسبت به همسایهها و مردمی که روزانه با آنها سروُکار دارید، بیاعتماد کنند. مورد شاخص دیگری که در حال حاضر -با چنین تأثیرگذاریای- بهیاد میآورم، تریلر مشهور سکوت برهها (The Silence of the Lambs) به کارگردانی جاناتان دمی است.
شروع من شیطان را دیدم با بارش دلنشین برفی سنگین همراه است بهاضافهی موسیقی متنی گوشنواز که اگر از نام و ژانر فیلم بیخبر باشیم، شاید تصور کنیم تماشاگر فیلمی رومانتیک هستیم. بهخصوص اینکه زنی جوان را در حال مکالمهای عاشقانه با محبوباش میبینیم؛ او که جو-یان نام دارد، اتومبیلاش در برف گیر کرده و منتظر جرثقیل است. بهطور موازی، طرف دیگر تماس تلفنی یعنی دلدادهی زن، سو-هیون (با بازی لی بیونگ-هان) را نیز شاهدیم که از قرار معلوم یک مأمور امنیتی است و در حال انجام وظیفه.
مرد رهگذری سوار بر یک ون زردرنگ توجهاش نسبت به زن جلب میشود؛ با رفتاری دوستانه ادعا میکند اتومبیل بدجوری در برف و گلوُلای فرو رفته است، جرثقیل به این زودیها نمیرسد و میتواند جو-یان را به مقصد برساند. زن جوان به توصیهی سو-هیون که هنوز پشت خط است، پیشنهاد مرد را قبول نمیکند و پیاده نمیشود. مرد میانسال که بهنظر میرسد متقاعد شده است، از اتومبیل فاصله میگیرد ولی ناگهان با ضربات متعدد چکش، وحشیانه شیشهها را خُرد میکند و پس از وارد آوردن چند ضربهی کاری به سر و تن زن، جو-یانِ نیمهجان و خونآلود را روی برفها میکشد و به ون میبرد.
در سکانس بعدی درمییابیم که فقط با یک دیوانهی هوسران طرف نیستیم و مرد سنگدل در محلی -که بیشباهت به کشتارگاهی کوچک نیست- قصد سلاخی زن را دارد. او بیتوجه به التماسهای جو-یان، حتی از شنیدن اینکه زن باردار است، دلاش به رحم نمیآید. چند روز بعد، تکههایی از بدن جو-یان کشف میشود؛ درحالیکه سو-هیون به جو-یان قول میدهد قاتلاش را پیدا کند و ده هزار بار بیشتر عذاباش دهد...
اشتباه نکنید! قرار نیست یک فیلم پلیسی-جنایی کلیشهای ببینیم که پلیسِ ذینفعِ قصه، ۲ ساعت و نیم دنبال قاتل بیرحم بگردد و عاقبت گلولهای حراماش کند. سو-هیون خیلی زود به کیونگ-چول (با بازی مین-سیک چوئی) میرسد، او سومین مظنوناش است. در دقیقهی ۴۳ برای سو-هیون مسجل میشود که قاتل کیست زیرا قدم به کشتارگاهاش میگذارد و علاوه بر رؤیت آثار و شواهد متعدد، حلقهی ازدواج همسرش را هم پیدا میکند. فراموش کردید سو-هیون به جو-یان چه قولی داده بود؟ "زجری ده هزار برابر بالاتر". قسمت جذاب ماجرا همینجاست؛ مرد جوان قصد ندارد کیونگ-چول را تحویل پلیس بدهد.
او -از طریق جیپیاس نصبشده بر استیشن زرد- ردّ قاتل را در گلخانهای پرت، حین ارتکابِ جرمی تازه میزند، بر سرش آوار میشود و پس از ضربوُشتم کیونگ-چول، اینبار جیپیاسی بسیار پیشرفته و کوچکتر بهشکل کپسول را به او -که نیمههوشیار است- میخوراند و رهایش میکند. از اینجای فیلم بهبعد را با الهام از دیالوگها، بهتر است "شکارچیبازی" بخوانیم؛ سو-هیون که به بهانهی بهبودی حالاش در مرخصی بهسر میبرد، سایهبهسایهی کیونگ-چول حرکت میکند و درست موقعِ بزنگاه -حین صورت دادن جنایات کثیف او- سروقتاش میرود و هربار زخمی تازه بر پیکرش وارد میکند.
رئیس پلیس در جایی از فیلم، از همکار سابق خود، جانگ (پدر جو-یان) با اطلاع از اینکه سو-هیون احترام بسیاری برایش قائل است، میخواهد که او را متوقف کند تا پلیسها خودشان وارد عمل شوند، کیونگ-چول را دستگیر کنند و کار به جاهای باریکتر نکشد. رئیس طی دیالوگی مهم به جانگِ پیر میگوید: «برای جنگ با یه هیولا که نمیشه هیولا شد.» (نقل به مضمون) سو-هیون هم در ابعادی دیگر، بهمرور مبدل به هیولایی وحشی میشود.
اشتباه سو-هیون این است که طبق اعتراف خودش، کیونگ-چول را دستکم میگیرد؛ قاتلی زنجیرهای که مدتهاست دُم به تله نداده، بهرهی هوشی پایینی نمیتواند داشته باشد. کیونگ-چول بو میبرد که سو-هیون از طریقی او را کنترل میکند، پس خطاب به مرد جوان میگوید: «از اینکه فرصتش رو داشتی منو بکشی و نکشتی، پشیمون میشی.» (نقل به مضمون) حالا اوست که اعصاب سو-هیون را به بازی میگیرد؛ بعد از دفع کپسول، فاز سوم فیلم در شرایطی آغاز میشود که دیگر سو-هیون هیچ کنترلی بر اعمال و رفتار کیونگ-چول ندارد؛ گرگِ هار آزاد میشود.
من شیطان را دیدم دارای فیلمنامهای آکنده از جذابیت است که تا پایان، تماشاگر را بهدنبال فیلم میکشاند. اگرچه در مقاطعی این تصور پیش میآید که دیگر داستان به آخر خط رسیده یا اینکه سیر اتفاقات قابل حدس است اما پس از گذشت زمانی کوتاه، وقوع ماجرایی تازه، چنین تصوری را نقشبرآب میکند. بهجز متن جذاب و غیرقابل پیشبینیِ من شیطان را دیدم، دیگر نقاط قوت فیلم را بایستی -بدون ترتیب- در مواردی که طی سطور زیرین به آنها اشاره میکنم، جستوُجو کرد.
فیلمبرداری و نورپردازی چشمگیر (علیالخصوص در سکانسهای شبانه)، تدوین مؤثر (که رکن انکارناپذیر یک فیلمترسناک درستوُحسابی است)، جلوههای ویژهی قابل اعتنا (که در پارهای لحظات اگر از نمونههای هالیوودی بالاتر نباشد، کمتر نیست)، باند صدای کارشده (که در جایجای فیلم بر دلهره و اضطراب موجود میافزاید؛ بهعنوان مثال، نظرتان را جلب میکنم به رعبی که تنها صدای هوهوی باد در دل مخاطب میافکند)، صحنهپردازی و رنگآمیزی جالب توجه (بهخاطر بیاورید ردِّ سرخ زیبایی که از کشیده شدن پیکر زن جوان روی سفیدی برفها بهجای میماند و یا بیرون ریختن خونی خوشرنگ از لولهی فاضلاب در همان ابتدای فیلم)، بازیِ احساسبرانگیز بازیگران (بهویژه دو طرف خیر و شر که دیگِ همدلی و نفرتِ بیننده را خیلی خوب به جوش میآورند) و بالاخره کارگردانی مسلط کیم جی-وون در به سلامت به سرمنزلِ مقصود رساندنِ مندرجات فیلمنامه.
من شیطان را دیدم روایت یک بازیِ دوسرباخت است که سعیام بر این بود -تا جایی که امکان داشت- پایاناش را لو ندهم؛ بازیای که بهتدریج و در مراحل ابتدایی، برای ما هم جذاب و جذابتر میشود بهطوریکه اصلاً دلمان نمیخواهد به آخر برسد! سو-هیون جایی از فیلم، در جواب دوست و همکار جوانترش که از او میپرسد بالاخره کِی قرار است این بازی را تمام کند، میگوید: «میدونی چه حسی داره وقتی یه تختهسنگ بزرگ روی قفسهی سینهت باشه؟...» (نقل به مضمون) این دقیقاً توصیف همان احساسی است که با ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به تماشاگر فیلم دست میدهد.
یک آدم کش حرفه ای به نام جان ویک که پس از مرگ همسرش از شغل آدم کشی بیرون آمده است، پس از حمله به منزلش و سرقت ماشین و کشتن سگ خانگی او دوباره دست به اسلحه می برد تا برای انتقامی خونین بپاخیزد، جان ویک در این مسیر با یکی از سردسته های خلافکاران و دوست قدیمی اش به نام مارکوس باید مقابله کند و …
در روایتی جدید از سری داستانهای شرلوک هولمز، کارگاه افسانه ای هولمز و دوست و همکار باوفایش جیمز واتسون در جنگی میان نیروی عقل و زور بازو درگیر می شوند، پس از یک سری قتلهای زنجیره ای و اسرارآمیز توسط ساحر «لرد بلک وود» و موفقیت هولمز در بستن پرونده، اینبار لرد بلک وود به طور اسرارآمیزی بازگشته و در صدد انجام دوباره قتلها و دیوانگی های خود و تهدید امنیت کشور انگلستان است و هولمز مامور جلوگیری از به خطر افتادن آرامش کشور می شود و ...
Ryan Gosling همیشه ساکت است، مگر زمانی که لازم است چیزی بگوید. راننده ای که روزها بدلکار فیلم است و شبها سارقان را از صحنه جرم دور میکند. اینها بخشی از شخصیت پردازی هوشمندانه در سکانسهای ابتدایی فیلم است و در آن مردی تحت فشار را نشان میدهد که در خیابانهای پر رمز و راز لس آنجلس در حال فرار از دست تعداد زیادی ماشین و هلیکوپتر پلیس است...
داستان حول محاصرهی صدها هزار سرباز بریتانیا، بلژیک، فرانسه و کانادا توسط ارتش آلمان میباشد. این نیروها در ساحل به دام افتادهاند و در حالی که پشت به دریا کردهاند و نیروهای دشمن هر لحظه نزدیکتر میشوند، مرگ خود را حتمی میبینند...
این فیلم درباره 2 پلیس تازه کار است که مامور می شوند تا یک دلال مواد مخدر را تعقیب کنند اما برای این کار آن ها خودشان را به شکل شاگرد مدرسه ای در می آورند و …
بعد از جنگ های داخلی امریکا برای تحویل یک فرد اعدامی جایزه ای گذاشته اند. حال فردی تصمیم به تحویل دادن مرد تحت تعقیب به کلانتر شهری دیگر می گیرد که در بین راه از سمت تعدادی راهزن و مزدور مورد حمله قرار میگیرد و از دست آنها به یک فروشگاه لباس در روستایی نزدیک پناه می برد و حالا باید هم از جان خود و هم از جان محکومی که در اختیارش است محافظت کند...
باز هم شهری گرفتار خشونت و گروه های خلافکار شده است و این بار نه یک قهرمان ، که گروهی از افراد که دارای قدرتهای خارق العاده و منحصر به فردی هستند در کنار یکدیگر جمع می شوند تا شهر را از جنایت پاک کنند. شهری که دیگر همه چیز آن در فساد غرق شده است از مقامات تا پلیس ها خیابانی . اما در این بین افرادی با کمک همدیگر سعی در بهبود اوضاع میکنند. اما نبرد با جنایتکاران همیشه با خونریزی و کشتار همراه است…
زمانی که آزمایشاتی جهت بدست آوردن درمانی برای آلزایمر بر روی میمون ها انجام میشود، یک میمون که از لحاظ ژنتیکی جهش یافته است، هوش بالایش را به کار می گیرد تا بقیه هم نوعانش را برای رسیدن به آزادی رهبری کند.