داستان حول محاصرهی صدها هزار سرباز بریتانیا، بلژیک، فرانسه و کانادا توسط ارتش آلمان میباشد. این نیروها در ساحل به دام افتادهاند و در حالی که پشت به دریا کردهاند و نیروهای دشمن هر لحظه نزدیکتر میشوند، مرگ خود را حتمی میبینند...
???? نقد و بررسی اختصاصی Dunkirk - اثر کریستوفر نولان
نیما نعیمی - 8.5 از 10
"" حاوی خطر اسپویل برای کسانی که هنوز فیلم را ندیدهاند""
هر چقدر کریستوفر نولان ثابت کرده است که میتواند همواره نظر مثبت منتقدین و بینندگان رو جلب کند اما در عوض هیچگاه تاکنون در جلب نظر آکادمی موفق عمل نکرده است و در ضمرهی کارگردانانی همچون هیچکاک، تیم برتون، اورسن ولز، چارلی چاپلین، ریدلی اسکات، فدریکو فلینی و کوبریک بزرگ قرار میگیرد که هیچگاه موفق به کسب جایزهی اسکار نشدهاند. کارگردانی که با خلق فیلمهای بزرگی همچون Inception , Interstellar و سه گانه بتمن در عرض ده سال راه صد ساله را رفت و اکنون خود را به عنوان یکی از صاحب سبکترین و بزرگترین کارگردانهای تاریخ جهان معرفی کرده است.
فیلمهای نولان همواره در گیشه موفق بودهاند و با بیش از ۴ میلیارد دلار فروش بابت هشت فیلم بلندی که قبل از دانکرک ساخته، در ضمرهی پول سازترین کارگردانهای دنیا هم قرار میگیرد. اما نولان نه به خاطر فیلمهای پرفروش بلکه بیشتر به خاطر تواناییهای منحصر به فرد و نوآوریهای خاص خود به این جایگاه رسیده است. نولان همچون تارانتینو از جمله کسانی است که کمیت را فدای کیفیت نکردهاند و با اینکه تعداد فیلمهایشان به انگشتان دو دست نمیرسند اما نمرهی اکثر فیلمهایشان تعداد انگشتهای دو دست (10) است. بعد از هشت فیلم موفق، که اولی فیلم تحسین شدهی ممنتو و آخری فیلم فوقالعادهی بین ستاره ای بود، کریستوفر ریسک بزرگی کرد و وارد ژانری شد که کمتر کارگردانی ریسک آنرا پذیرفته است؛ ژانر جنگی، ژانری که کارگردانی همچون اسپیلبرگ را به اسکار رساند و یا کارگردانهای بزرگی را از عرش به فرش رساند. گویی نولان برای جلب توجه آکادمی به سیم آخر زده و البته خبرها حاکی از آن است که این ریسک را تا حدود زیادی با موفقیت پشت سر گذاشته است.
دانکرک یکی از بزرگترین داستانهای جنگ جهانی است که اگر مهمتر از اتفاقات ساحل نورماندی نباشد، کم اهمیت تر هم نیست. 400 هزار سرباز به دانکرک عقب نشینی کردهاند و منتظر سوار شدن به کشتیهای خودی و بازگشت هستند. سربازان انگلیسی و فرانسویای که در برابر آلمانیها بیدفاع ماندهاند، راهی جز چشم انتظاری ناوهای خودی ندارند. آلمانیها با جنگندههای هوایی خود از این محاصرهای که حفظ کردهاند نگه داری و حلقهی محاصره را هر لحظه تنگتر میکنند یکی از نقاط مبهم تاریخ همین موضوع است که چرا آلمانها در دم تصمیم به قتل عام این ۴۰۰ هزار سرباز نمیگیرند.
عدهای میگویند که به این تعداد سرباز به چشم گروگان نگاه کرده اند و عدهای میگویند آلمانها فقط یهودیان را قتلعام میکردهاند و در مرام هیلتر و یاران کشتار این تعداد سرباز در ساحل نبوده است. همه میدانیم که نظریهی دوم صحیح است و از آنجایی که تاریخ را فاتحان مینویسند پس باید داستانی را ببینیم که میدانیم صد در صد بر اساس واقعیت نیست.
در هر صورت کریستوفر تصمیم به بازسازی این نقطهی مبهم گرفته و تمامی تجربه و توان خود را در آن به کار بسته تا به نوعی بهترین اثرش دانکرک باشد. فیلم در سه رشتهی زمانی و مکانی اتفاق میافتاد و زمان و مکان شروع هر رشته بسیار متفاوت است اما همانطور که پیشتر در آثار کارگردانهایی مثل کریستوفر نولان و کوئنتین تارانتینو دیدهایم، این دو نفر، استاد به تمام معنای پیوند زمانها، مکانها و خطهای داستانی متفاوت هستند. این تضمین را میدهم که در تمام فیلم کوچکترین ضعف کارگردانی و تدوینی را مشاهده نمیکنید ولی فیلمنامهای که از قضا خود نولان آنرا نوشته، آنچنان هم بی عیب و ایراد نیست و از همه مهمتر جذاب نیست. گویی در حال مشاهدهی مستند هستیم و نه بیشتر. با این شرایط به طور وسواسانهای به هر سه خط داستانی فیلم به طور مساوی پرداختهاست؛ سه رشتهای که برگ برندهی اول دانکرک هستند. دانکرک حول یک محور فیلم خوبی میشود و آن مدیریت زمان است.
خط داستانی اول ساحل را نشان میدهد که حوادث آن طی ۹ روز رخ میدهد و 400 هزار سرباز در صفهای معین پشت سر موج شکن منتظر سوار شدن بر کشتیهایی هستند که یکی پس از دیگری توسط جنگندههای آلمانی در اعماق امواج دفن میشوند. داستان با تلاش دو جوان کم سن و سال برا بقا شروع میشود. یکی انگلیسی است و دیگری فرانسوی. هری استایل جوان، ستارهی پاپ و عضو گروه وان دایرکشن نمایشی همچون یک بازیگر با تجربه دارد. در این شرایط سخت دیگر هیچ برادریای بین فرانسویها و انگلیسیها نیست و گویی اصلا اتحادی بین آنها از قبل وجود نداشته است. چرچیل به بازگشت سی هزار نفر هم راضی است و نهایت امید ارتش به بازگردانی 45 هزار نفر است. این یعنی حداقل 355 هزار تلفات جانی که انگلیسیها و فرانسویها به آن رضایت دادهاند. اما با این وجود ما شاهد صحنههای خشن، ملتهب و تاثیر گذار خون آلودی همچون ستیغ هکساو یا نجات سرجوخه رایان نیستیم اما دلهره و اضطرابی فراتر و پایدارتر نصیبمان میشود که از ابتدا تا انتهای فیلم همراهمان است.
خط داستانی دوم در مورد مرد میانسال عامهای (مارک رایلنس) است که با فراخوان ارتش، به صورت داوطلب و سر خود به سمت دانکرک حرکت میکند تا به یاری سربازان کشورش برسد و آنها را سوار کرده و به خانه بازگرداند. این رشتهی داستان یک روز به طول میانجامد.فاصلهی نزدیکترین اسکلهی شهر مجاور با دانکرک آنقدر کوتاه است که سربازان از ساحل خانه را میبینند اما از رسیدن به آن مستاصل شده اند... این مرد که پسر خود را نیز در جنگ از دست داده با دو پسر نوجوان راهی این سفر پرخطر میشود، بی خبر از آنکه چه جهنمی در انتظارش است. رشتهی سوم و به نظر من مهمترین خط داستانی فیلم در هوا اتفاق میافتد. این رشته تنها اتفاقات یک ساعت را به تصویر میکشد اما با هنرمندی نولان در تدوین و کارگردانی احساس میکنید یک روز کامل بر فراز آسمان هستید. سه جنگندهی انگلیسی در تلاش هستند تا مسیر عبور ناوها و کشتیهای شخصی که به سمت دانکرک میروند را امن کنند و در این راه باید با جنگندههای مجهز تر و قویتر آلمانی بجنگند. سه خلبان این جنگندهها از هیچ فداکاریای دریغ نمیکنند و حتی با فرود آمدن روی آب خود را تا سر حد مرگ به خطر میاندازند. این سه خط داستانی به زیباترین شکل موجود به هم پیوند میخورند و بیننده را متحیر میسازند.
اوج خلاقیت در سکانسی است که یک سری از افراد ساحل که داخل قایقی پناه برده اند و اکنون در حال غرق شدن هستند، مورد کمک کشتی مرد میانسال قرار میگیرند و از طرفی بر فراز آنها آخرین امید ناوگان هوایی و آخرین جنگندهی باقی مانده در حال مبارزه با جنگندهی دشمن است که موفق به شکست او و پاکسازی محدودهی هوایی میشود و جنگندهی دشمن در کنار قایق مرد میانسال به داخل آب آغشته به نفت سقوط میکند. این تلاقی خطهای داستانی بیننده را طوری به فکر فرو میبرد که گویی از ابتدا هر سه خط داستانی بر روی یک خط زمانی حرکت می کرده اند و این جز از هنر نولان و تدوین نیست.
هانس زیمر در همکاری چندمین بارهاش با نولان باز هم هنر خود را به رخ میکشد و با موسیقی متنی قوی و تاثیر گذار در فیلمی که دیالوگهایش در حد یک فیلم کوتاه بود و زمان زیادی از آن باید با هنر آهنگساز پر میشد، یکی از دیگر از برگهای برنده ی نولان را رو میکند. اما قطعا با موسیقی بین ستارهای و تلقین فاصله دارد. موسیقیای یکنواخت و گیرا را میشنویم که گاها ما را در بطن جنگ فرو میبرد.
عدهای از منتقدین، نولان را به خاطر ساخت فیلمی بدون شخصیت اصلی تحسین میکنند. چون شما طی این ماراتن دو ساعتهی بقا، شخصیتی اصلی یا مکمل نمیبینید اما من میگویم وقتی شما از بازیگرانی قدرتمند مثل تام هاردی یا کیلیان مورفی بهره میبرید چه بهتر است که از آنها استفاده کنید. چه بهتر است که به جای دو ساعت ماسک زدن بر صورت بازیگر پرتوانی چون تام هاردی، از قابلیتهای بازیگری او هم بهره بگیرید. چه بهتر است که بینندگان با یک شخص در فیلم ارتباط مستقیم برقرار کنند. من از این دریچه به موضوع نگاه میکنم که نولان میخواسته که نشان دهد، بدون بازیگر نقش اصلی و با کارگردانی خوب میتوان فیلمی جذاب ساخت. اما میتوان از دریچهی تمایل به خودخواهی و جلب توجه نیز به آن نگاه کرد. چه بسا اگر کاراکتری به موازات و مساوات نقش تام هنکس که با حضورش در نجات سرجوخه رایان، فیلم را به تعالی رساند در دانکرک هم حضور داشت، شاید الآن از دانکرک به عنوان بهترین فیلم ژانر جنگی تاریخ سخن میگفتیم
دیگر نقطهی ضعف فیلم را نیز به عدم تدوین صوتی خوب آن ارجاع میدهم که گاها درک دیالوگها را سخت میکرد و بیننده بعضی از جملات را به درستی درک نمیکرد.
اگر بخواهیم رو راست باشیم، همهی ما انتظار یک فیلم در سطح نجات سرجوخه رایان یا بالاتر را داشتیم اما در نهایت چیزی که نصیبمان شد، فیلمی در حد فیلم خشم با بازی برد پیت و کارگردانی دیوید آیر در ژانر جنگی بود. کریستوفر نولان گفته که قبل از شروع به ساخت دانکرک او دو فیلم "مزد ترس" و "سرعت" را با دقت مورد تحقیق و بررسی قرار داده تا تنشی گذرا و پایدار در ریتم فیلم ایجاد کند که در آن نیز موفق بوده اما تنش گذرا برای بهترین شدن کافی نیست و فاکتورهای دیگری را از بیننده دریغ کرده بود. دانکرک را نمیتوان با بین ستارهای یا تلقین نولان مقایسه کرد چون در دنیایی کاملا متفاوت اتفاق میافتد و تمامی داستان اصطلاحا بر اساس تاریخ است و نه نظریات علمی ثابت نشده؛ اما یک بینندهی عادی، که لذت فراوانی از آثار برجستهی نولان برده و با این ذهنیت به سمت فیلم آمده، اندکی نا امید خواهد شد. اما این اندکی از ارزشها و تواناییهای نولان در ساخت یک فیلم به یاد ماندنی چون دانکرک کم نخواهد کرد، همانطور که دانکرک را در ضمرهی بهترینهای جنگی قرار نخواهد داد.
پایان فیلم با نجات سربازان از دانکرک و بازگشتشان به خانه، شما را متوجه نقش حیاطی جنگندهی آخر با خلبانی متعهد که "تام هاردی" نقشش را بازی کرده، میکند که با از خود گذشتگی و با آخرین گالن سوختش پای مبارزه میایستد و آسمان را برای بازگشت برادران و همقطارانش امن میکند و در آخر به خاطر اتمام سوخت در دانکرک مینشیند و تسلیم دشمن میشود. نولان با گفتههای تاریخی وینستون چرچیل در مورد رستگاری بیش از 350 هزار سرباز ساحل دانکرک فیلم را به پایان میرساند، اما نه از زبان شخص نخست وزیر وقت بریتانیا بلکه از زبان یک سرباز جوان زجر کشیده طی جنگ...
پایانی با امضایی قابل پیشبینی از کریستوفر نولان...
(توجه: در این نقد کوشیده شده داستان "دانکرک"، اسپویل نشود)/ کافه سینما-امیر قادری: صحنه محشر ورود عمر شریف به جهان لورنس عربستان خاطرتان هست؟ وقتی در سکوت و مثل سراب، به لورنس، و به ما، نزدیک میشد؟ دیوید لین گفته متاسف است که این صحنه (نسبتن همین حالا طولانی) را کوتاه کرده. چون به اندازه کافی موثر و جذاب بوده و نفس تماشاگر را در سکوت، حبس میکرده. خب، کریستوفر نولان در "دانکرک"اش، به این آرزو، به اندازه طول یک فیلم، جامه عمل پوشانده است. این یک فیلم جنگی است که در آن هیچ دشمنی دیده نمیشود. با سربازان متفقین، در میانه جهنم باقی میمانیم، در شرایطی که آتشبار دشمن، مثل لحظه ورود عمر شریف در لورنس، از ناکجا میآید، و از عمق نادیدنی تصویر، شلیک میکند. ساحل دانکرک، انگار همان صحرای لورنس است؛ در فیلمی که نه فقط تن چند قهرمان، که به اندازه یک گروه چند صد هزار نفره سرباز، فضا برای دریده شدن توسط گلوله وجود دارد.
بیست و پنج دقیقه ابتدای فیلم، که اصلن یک ادای دین باشکوه به سینمای صامت است. اوج دلهره، بی آن که تصویری از هیولا ببینیم. لانگشاتها از ساحل درندشت و صف طولانی خاکستری سربازها، حس بیپناهی را در فضا افزون میکند. یکی از بهترین فضاسازیها در سینمای معاصر. با موسیقی هانس زیمر، که به سنت دیگر همکاریهایش با کریستوفر نولان، شنیده نمیشود، اما حضور دارد. با درک عمیق فیلمساز از مفهوم زاویه دید، و درک لوکیشن. این یک موقعیت دهشتناک است که فیلمساز تمام سعیاش را به خرج میدهد تا به قصه تبدیل نشود. زیستن در لحظه مرگ و زندگی، به طور خالص. تجربهای که نه فقط از سربازهای درون قاب، که از تماشاگرهای فیلم هم طلب میشود. رخدادی با سویههای اگزیستانسیالیستی، که در بهترین شکل خودش، در یکی از آثار مورد الهام آقای نولان، برای ساخت این فیلم وجود دارد: "مزد ترس" آنری ژرژ کلوزو؛ وقتی فاصله حیات و مرگ، برای رانندههای تریلرهای حاوی نیتروگلیسرین فیلم کلوزو، به اندازه عرض لاستیک و لبه دره است: هر چه نباشد، مردها خودشان را در لحظه مرگ نشان میدهند.
بیهوده نیست که در چنین فیلمی با چنین مضمونی، مفهوم "زمان" به ایده مرکزی این اثر هنری تبدیل میشود: مرگ در لحظه است، و احتمال بعدی مرگ، در لحظه بعد. فیلمساز با این مفهوم، در اشکال گوناگون بازی میکند: چه در فیلمنامه و چه در اجرا. در فیلمی که ریتم حرکت پرههای هواپیما، تق تق ادامهدار موتور قایق، و ضرباهنگ موسیقی متن (به مثابه تیک تاک عقربههای ساعت)، ذهن تماشاگر را درگیر خود میکند. پیش از این چنین تجربهای را هنگام تماشای "روزی روزگاری در غرب" سرجولئونه داشتهایم. که مثل اغلب فیلمهای آقای لئونه، تم اصلیاش زمان بود، زمانای که برخی شخصیتها را همراه غرب دور، با خود میبرد و بخشی را همراه دنیای متمدن، وارد دنیای اثر میکرد. این شد که صحنههای فیلم، و به خصوص سکانسهای دوئل و مرگاش، ریتمی کشدار و فراواقعی مییافتند. (جالب است که نام شاهکار لئونه را در میان فیلمهای مورد الهام کریستوفر نولان برای ساخت "دانکرک" نمیبینیم.) در فیلم نولان، اما در فیلمنامه هم، این بازی با زمان ادامه دارد: سه روایت از زمین و هوا و دریا، که موازی تعریف میشوند اما در قالبهای زمانی متفاوتی جا میگیرند: یک هفته، یک شبانهروز و یک ساعت. همه برای این که از مفهوم زمان آشنازدایی شود. که توجهمان به این موضوع جلب شود: زمان به مثابه فاصله میان دو امکان وقوع مرگ. حالا ساحل دانکرک با بازیهای زمانی فیلم، شبیه سیاهچالههای فضایی اثر قبلی نولان، اینترستلار به نظر میرسند. یک موقعیت آخرالزمانی که همه را به سرعت، از زمین و هوا و دریا، به درون خود میکشد. همان طور که در سکانس آغازین اغواکننده فیلم اتفاق میافتد: با مفهوم ابدی تلاش برای نجات جان یک انسان، همراه دو سرباز وارد ساحل دانکرک میشویم، و دیگر از آن جا بیرون نمیآییم.
نخستین اخبار ساخت فیلم درباره انتخاب این موضوع، ذهنها را به جای دیگر برد. "دانکرک" یکی از معماهای قرن بیستم است. وقتی آدولف هیتلر، پس از اشغال لهستان و عبور از بلژیک، نیروهای انگلستان و فرانسه را، در سواحل دانکرک گیر انداخت. لحظه به دست آوردن امکان غلبه بر امپراطوری بریتانیا. و هنوز محل بحث است که هیتلر چرا توقف کرد، و به نیروهای انگلیس، که در پیروزی نهایی متفقین بر او، نقش مهمی را ایفا کردند، فرصت داد تا بازگردند. آیا میخواست یک جور پیام صلح برای این کشور ارسال کند؟ اما نولان بر خلاف انتظارها، سراغ این معمای تاریخی نرفته. همان طور که گفتم او به زمان، و لحظه مرگ و زندگی سربازان توجه کرده، و همچنین اشتیاق و تلاشی که انسان برای بقا دارد، و البته نکتهای که خود نولان، به شکل تکاندهندهای ابراز میکند: تلاش ناامیدانهای که انسان برای بازگشت به خانه دارد. این مفهومی ازلی-ابدی است که موقع تماشای فیلم به نظرمان میرسد انگار هیچ جا به اندازه ساحل دانکرک، امکان بروز نداشته است. وقتی گروه گروه سرباز، برای فرار از جبهه جنگ، به هر تختهپارهای چنگ میزنند. این از پرهزینهترین فیلمهای "نجات در آخرین لحظه" تاریخ سینماست، از کمدیهای اسلپاستیک هارولد لوید، تا به امروز.
به این ترتیب "دانکرک" کریستوفر نولان، بیش از آن که فیلمی درباره پیشروی باشد، درباره بازگشت است. بیش از آن که در جبهه بگذرد، در مسیر فرار طی میشود. از این زاویه "دانکرک"، میتواند یک فیلم جنگی با کمترین درگیری و موقعیت حماسی، و بیشترین ایجاد دلهره لقب بگیرد. یکی از بهترین فیلمهای جنگی بر پایه این جمله درجه یک مایکل چیمینو، کارگردان "شکارچی گوزن": «بهترین فیلمهای جنگی، در واقع فیلمهای ضد جنگ هستند.»
ضرب شست نولان اما، یکی از جذابترین تجربهها در تاریخ سینما هم هست. آن چه وسوسه انجاماش، فیلمسازان بسیاری در تاریخ سینما را، شیفته خود کرده است: ایجاد حس واقعنمایی، از دل صناعت بسیار. با دوربینهای بزرگ آیمکس، و هزینه بالای یک بیگ پروداکشن و سیاهیلشکرهای پرشمار. او تصوری از واقعنمایی ایجاد میکند که با رئالیسم ایجاد شده با یک دوربین کوچک ویدیو، و تصویربرداری از صحنههای "واقعی" فرق دارد و اتمسفر متفاوتی میسازد. (باز باید یادی کنیم از آقای لین بزرگ و شاهکارهایش. تجربه خلق یک دنیا با مصالح بسیار، انگار که فقط یک قلممو به دست داری). این حس را نولان، به خصوص با استفاده از مصالح واقعی به دست آورده: به پرواز درآوردن اسپیتفایرها و به دریا انداختن ناوهای جنگ جهانی دوم، و نه بازسازی به روش سی جی آی، و استفاده از ترفندهای دیجیتالی. این را به خصوص در صحنههای نبرد هوایی فیلم میشود دید. وقتی بعد و سرعت یک گلوله و مسیرش در برخورد با بدنه یک هواپیما، حسوحالی متفاوت با آن چه تاکنون به عنوان تماشاگر تجربه کردهایم، برای ما میسازد.
"دانکرک" و محاصره سنگین سربازان قصهاش از چند ملیت را همچنین میشود به شرایط اروپای امروز هم ربط داد. هراسان از مواجهه با تروریسم. وحشتای آشنا که از دور میآید، و گلولهای که از ناکجا شلیک میشود. به خصوص که این جا هم مثل انگلستان امروز، سربازان بریتانیایی، برای ادامه حیات هم که شده، مجبورند حسابشان را از نیروهای دیگر کشورهای متحدشان، جدا کنند.
کریستوفر نولان، از "اینترستلار" به این طرف، موقعیت حیرتانگیزی به عنوان یک فیلمساز، آن هم در مقیاس تاریخ سینما در اختیار دارد. استودیوهای فیلمسازی، بودجههای صد میلیون دلاری، برای ساخت فیلمهای تجربی در اختیارش قرار میدهند. موقعیتی بهتر از آن چه که حتی مرشداناش استنلی کوبریک و استیون اسپیلبرگ در اختیار داشتند. دانکرک به یک فیلم شخصی تجربی میماند، که با بودجه یک اسپکتکل هالیوودی تولید شده است. و نولان هم چون همیشه، در میانه دو قطب فیلمسازی دقیق و فاصلهگذارانه به روش کوبریک و مدل احساسبرانگیز اسپیلبرگی، در نوسان است. او در اینترستلار بیشتر به اسپیلبرگ نزدیک شده بود، و این بار بیشتر به قطب کوبریک متمایل است. امیدوارم بالاخره به تعادلای که در این میان آرزویاش را دارد، دست پیدا کند. او هنوز پنجاه سالاش هم نشده، و در دل صنعت سینمای آمریکا، اگر به شیوه سربازان دانکرک زندگی کند، خوشبختانه فرصت برای زندگی، بسیار دارد.
عروس آدم کش به راهش برای انتقام گیری از رئیس سابقش «بیل»، ادامه میدهد. دو عضو باقی مانده از گروهی که چهار سال پیش به او خیانت کردند، هدف های جدید او هستند.
داستان درباره پادشاهی است که توانست بر مشکل لکنت خودش غلبه کند و مردم کشورش را بر علیه هیتلر پشتیبانی کند! فیلم درباره روابط بین پادشاه ششم انگلیس جرج ششم (پدر ملکه الیزابت) با بازی خیره کننده کالین فیرث و دکتر معالجش استرالیایی اش جفری راش است که تلاش می کند مشکل لکنت او رابرطرف کند و به او قوت قلب دهد. فیلم بر اساس داستانی واقعی دربارهی پادشاه جورج ششم ساخته شده است …
آرگو، که بر پایه داستانی واقعی ( غیر واقعی) و البته محرمانه، ساخته شده در سال ۱۹۷۸ یا ۱۳۵۷ رخ می دهد و محور اصلی آن انقلاب ایران است. یک مامور CIA هنگامی که انقلاب ایران به اوج میرسد، تصمیم میگیرد در یک عملیات خطرناک شش آمریکایی که در سفارت کانادا پناهنده شده اند را از ایران خارج کند…این نسخه از فیلم حدود 10 دقیقه بیشتر از بقیه ی نسخه ها است.
در سال ۲۰۷۲ وقتی که رئسای تبهکاران می خواهند از شر کسی خلاص شوند، او را به ۳۰ سال قبل در زمان منتقل می کنند، جایی که گروهی از قاتلین حرفه ای معروف به «لوپر» انتظار هدف را می کشند تا او را از بین ببرند. «جو» ( جوزف گوردن لویت ) یک لوپر است که متوجه میشود هدف جدیدش، نسخه میانسال خودش از سال ۲۰۷۲ ( بروس ویلیس ) می باشد...
باز هم شهری گرفتار خشونت و گروه های خلافکار شده است و این بار نه یک قهرمان ، که گروهی از افراد که دارای قدرتهای خارق العاده و منحصر به فردی هستند در کنار یکدیگر جمع می شوند تا شهر را از جنایت پاک کنند. شهری که دیگر همه چیز آن در فساد غرق شده است از مقامات تا پلیس ها خیابانی . اما در این بین افرادی با کمک همدیگر سعی در بهبود اوضاع میکنند. اما نبرد با جنایتکاران همیشه با خونریزی و کشتار همراه است…
زمانی که آزمایشاتی جهت بدست آوردن درمانی برای آلزایمر بر روی میمون ها انجام میشود، یک میمون که از لحاظ ژنتیکی جهش یافته است، هوش بالایش را به کار می گیرد تا بقیه هم نوعانش را برای رسیدن به آزادی رهبری کند.
قاتلی که پسر و دختری را در اتومبیل خود کشته است به روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل نامه میفرستد و خود را به عنوان قاتل معرفی میکند. قتلهای دیگری پس از آن اتفاق میافتد و قاتل، نامههای دیگری به روزنامه میفرستد. کاریکاتوریست جوان روزنامه سرنخهایی در این نامهها پیدا میکند و …
سال 2154، انسان های ثروتمند روی یک ایستگاه فضایی زندگی کامل و بی نقصی را تجربه می کنند. در حالی که بقیه مردم روی کره زمین که ویرانه ای از آن باقی مانده، هستند. در این احوال مردی بنام «مکس» (مت دیمون) ماموریتی را آغاز می کند که ممکن است برابری را میان تمام انسان ها برقرار کند...
ویل اسمیت در این فیلم یک قهرمان بزرگ در شهر است که زندگی سختی دارد و به دلیل یک رابطه مشکوک با همسر مردم ، از چشم مردم شهر افتاده است و او سعی می کند که دوباره شهرت و شخصیت خود را باز گرداند و در نزد مردم دوباره همان قهرمان قبلی شود …