«جانگسو» مأمور تحویل کالا با هائمی دختری که زمانی در محله او زندگی میکرد، روبرو میشود. «هائمی» از «جانگسو» میخواهد وقتی او به آفریقا سفر میکند مراقب گربهاش باشد. «هائمی» از سفر برمیگردد و یک مرد جوان اسرارآمیز به نام «بن» را که در سفر با او آشنا شده است، به «جانگسو» معرفی میکند. یک روز «بن» با «جانگسو» درباره نامعمولترین سرگرمی خود صحبت میکند.
امتیاز 9 از 10
بدون اسپویل!
مقدمه:
فیلم *Burning* یا سوختن، فیلم جدید کارگردان کره ای Chang-dong Lee هست که گفته شده بعد از سال های بدون فعالیت، این فیلم رو ساخته.
داستان اولیه توسط Haruki Murakami نوشته شده و کارگردان حین وفاداری به متن اصلی، برداشت آزاد خودش رو از داستان داشته.
این فیلم در کل سه بازیگر اصلی داره که یکی از این سه، بازیگر نقش زن Jong-seo Jun اولین بازیگری خودش رو ارائه کرده.
اقای Steven Yeun رو که ما با سریال Walking Dead میشناسیم و در آخر شخصیت اصلی داستان با بازی Ah-In Yoo که اگر سریال باز آسیایی باشید حتما Six Flying Dragons یا چند سریال دیگه رو با ایشون میشناسید.
بریم سراغ اصل مطلب.
مخاطب با این فیلم به شکل عجیبی، ارتباط برقرار میکنه و به معنی اصل کلمه تونسته بیننده رو جذب کنه.
کلیت فیلم مربوط میشه به مرموز بودن و غیر قابل پیشبینی بودن داستان.
از نظر داستانی ما با نگاه اختلاف طبقاتی طرف هستیم ولی لزوماً این فیلم به ریشه های دیگه هم میزنه مثلا سیاست.
اما اصلی ترین ویژگی این فیلم، این عدم تشخیص واقعیت و خیال بین مخاطب و حتی خود شخصیت فیلم هست. با این که داستان، یک سری وقایع رو به ما توضیح میده ولی لزوماً به معنی اینکه ما کاملاً قبول کنیم نیست.
سکانس پایانی، به نظر برداشت خود کارگردان از داستان بود و با اینکه برداشت معقول تری به نظر میاد اما باید تمام جوانب داستان رو درنظر گرفت.
از ابتدای داستان ما با شخصی طرف هستیم که از طبقهی ضعیف جامعه است و اتفاقی با دختری که در کودکی میشناخته رو به رو میشه. شخصیت سوم که کاملا متضاد با شخصیت اصلی داستان هست ظاهر میشه و ما از همون ابتدا با این کشمکش و عدم درک این شخصیت ها طرف هستیم.
جدا از اینکه این فیلم هم نگاه فلسفی خودش رو داره، مخاطب جاهایی از این ارتباط بین کاراکتر ها دچار شک میشه و از همون ابتدا هم میشد رخ دادن یک اتفاق عجیب بین این سه کاراکتر رو پیشبینی کرد.
خطر اسپویل!!!
لطفا اگر فیلم رو ندیدید ادامه نظر رو نخونید!
سکانس پایانی فیلم زمانی که (جونگ سو) به طور غیر منتظره (بن) رو به قتل میرسونه و جنازه رو به همراه ماشین آتش میزنه، یه مهر محکم دیگه ای هست به این عدم قطعیت. چرا که ما با شخصیتی طرف هستیم که کنجکاو هست و بعد از شنیدن حرف های (بن)، مرتب به گلخونه های اطراف سر میزنه که ببینه این گرسنگی بزرگی که (هائه می) در رابطه با چیستی زندگی بهش گفته بوده، چطور به انجام میرسه. طبیعتاً چنین شخصی که تا حدودی روح نویسندگی داره و اتفاقا سکانس ماقبل پایانی هم ما در حال تایپ کردن میبینیمش، این امکان هم براش هست که واقعیت رو طور دیگه ببینه همونطور که ما با یک پایان غیر منتظره رو به رو بودیم.
سکانسی که (بن) و (جونگ سو) بعد از غروب آفتاب باهم صحبت میکردند رو بخاطر بیارید. (بن) چنان از این حس آتش زدن و اشاره به ضربان قلبش صحبت میکرد که (جونگ سو) به نظر هرگز این حس رو نداشته برای همین این حس براش قابل درک نبود. چیزی که (جونگ سو) بهش باور داشت این بود که عاشق شده و وقتی این حرف رو به (بن) میزنه، (بن) میخنده و انگار (جونگ سو) رو یه شخصیت ساده لوح تصور میکرده.
در کل هر شخص میتونه یه برداشت از این فیلم داشته باشه و درنظر داشته باشید این درحالی هست که ما به هر حال با یک سکانس پایانی طرف هستیم که این خلاقیت کارگردان رو میرسونه.
و آخرین نکته از سکانس پایانی، بعد از اینکه (جونگ سو)، (بن) رو به قتل رسوند، باز هم فیالبداهه لباس خودشو در اورد و برهنه تا ماشین خودش رفت. انگار بعد از انجام دادن اون کار، همه چیز خودشو از دست داده بود.
مرسی
پس از اینکه بیگانگان با کشتی ها فضایی خود در اطراف زمین مستقر میشوند، یک زبانشناس متخصص بنام لوئیس بنکس (امی آدامز) توسط ارتش استخدام میشود تا بفهمد هدف آنها از آمدن به زمین چیست...
بعد از جنگ های داخلی امریکا برای تحویل یک فرد اعدامی جایزه ای گذاشته اند. حال فردی تصمیم به تحویل دادن مرد تحت تعقیب به کلانتر شهری دیگر می گیرد که در بین راه از سمت تعدادی راهزن و مزدور مورد حمله قرار میگیرد و از دست آنها به یک فروشگاه لباس در روستایی نزدیک پناه می برد و حالا باید هم از جان خود و هم از جان محکومی که در اختیارش است محافظت کند...
باز هم شهری گرفتار خشونت و گروه های خلافکار شده است و این بار نه یک قهرمان ، که گروهی از افراد که دارای قدرتهای خارق العاده و منحصر به فردی هستند در کنار یکدیگر جمع می شوند تا شهر را از جنایت پاک کنند. شهری که دیگر همه چیز آن در فساد غرق شده است از مقامات تا پلیس ها خیابانی . اما در این بین افرادی با کمک همدیگر سعی در بهبود اوضاع میکنند. اما نبرد با جنایتکاران همیشه با خونریزی و کشتار همراه است…
فردی با نام کالیب اسمیت (دومنال گیلسون) که به تازگی در محل کارش برنده مسابقه ای شده است، به عنوان جایزه به خانه رئیس نابغه خود ناتان بیتمن (اسکار ایزاک) می رود تا در آنجا به مدت یک هفته به تفریح بپردازد. کالیب پس از رسیدن به آنجا متوجه می شود که ناتان او را برای شرکت در آزمایش ساخت اولین انسان مصنوعی هوشمند با نام “اوا” انتخاب کرده است. این انسان غیر مصنوعی برخلاف پیش بینی ناتان بسیار هوشمندتر و فریبنده تر است که می تواند مشکلاتی جدی را به وجود آورد …
«جیمیمارکم» (پن)، «دیو بویل» (رابینز) و «شان دیواین» (بیکن) با هم بزرگ شده اند. یک حادثه ی تراژیک – قتل دختر نوزده ساله ی «جیمی» – آن سه دوست را دوباره گرد آورده است. «شان» که حالا کارآگاه پلیس است میکوشد تا به هر ترتیبی که شده به «جیمی» کمک کند پرده از راز قتل بردارد. اما هرچه روند تحقیقات به پیش میرود، «دیو» بیش تر در مظان اتهام قرار میگیرد. به خصوص که «دیو» خود در کودکی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بوده…
يک مامور امنيتی به اسم ديويد دان زمانيکه با قطار در حال بازگشت از محل کار به منزلش است، ناگهان قطار از خط خارج شده و دچار تصادم شديدی می شود. اما از بين صد و سی و دو نفر مسافر قطار تنها ديويد است که بطور معجزه آسایی بدون اينکه حتی يک زخم کوچک بر روی بدنش بوجود آمده باشد زنده می ماند. مدتی بعد يک کلکسيونر کتابهای کاميک به اسم اليجا پرايس که بخاطر استخوانهای شکننده ای که دارد به آقای شيشه ای معروف شده با او تماس می گيرد و فرضيه باور نکردنی ای را با ديويد مطرح می کند: او معتقد است که ديويد يک ابرقهرمان است که بدنش هيچ صدمه ای نمی بيند.
آیزنهایم فرزند کابینتسازی اتریشی-مجارستانی است که توسط خانوادهای اشرافی برای ساخت قفسه استخدام شدهاست. او در آنجا عاشق سوفی، دوشس دوکنشین تشن میشود و گردنآویز قوطیمانند چوبیای برای او درست میکند که اگر در جهت صحیح چرخانده شود، یک خانهٔ مخفی در آن نمایان میشود که عکس آیزنهایم جوان در آن قرار دارد. از آنجا که سوفی و آیزنهایم از نظرطبقاتی با یکدیگر بسیار فاصله دارند، پدر و مادر سوفی ملاقات آندو را ممنوع کردهاند ولی آنها مخفیانه با یکدیگر دیدار میکنند.