داستان سه دوست را دنبال میکند که کشف میکنند با عطسهای ساده میتوانند ۲۰ سال به عقب یا جلو در زمان سفر کنند. اما آیندهای که به آن میرسند به خوبی چیزی نیست که انتظار داشتند و مجبور میشوند مسئولیت نجات جهان را بر عهده بگیرند.
فان شیان، جوانی با خاطراتی از آینده، در دل امپراتوری باستانی جنوب چین متولد میشود. او که به عنوان فرزند نامشروع وزیر دارایی شناخته میشود، در روستایی دورافتاده و تحت مراقبت مادربزرگش بزرگ شده است. مادرش، زن دانشمندی برجسته و بنیانگذار سازمان اطلاعات کشور بود که به طرز مرموزی به قتل رسید. فان شیان از کودکی زیر نظر یک استاد نابینای هنرهای رزمی پرورش یافت و با بهرهگیری از دانش پیشرفتهای که از آینده به همراه داشت، به تسلط بر هنرهای رزمی و دانش سم رسید. پس از یک تلاش ناکام برای ترور او، فان شیان تصمیم میگیرد به پایتخت برود تا راز مرگ مادرش را کشف کند و دلیل این همه دشمنی را دریابد. او همچنین به دنبال یافتن پاسخ این پرسش است که چرا خاطراتی از آینده دارد.
با وجود اینکه وو شین هرگز نمیمیرد، نمیداند که چند سال است که زنده است و نه اینکه خودش کیست. او باید بدون هدف و پول روی زمین سرگردان باشد. یوئه یا که با مهربانی آخرین تکه غذای خود را با او به اشتراک میگذارد، از جانب وو شین بازخورد عجیبی دریافت میکند: او هیولاها را میکشد. این شروع یک سفر عجیب است.