نمايش نامه نويسي که به تراژيک بودن زندگي اعتقاد دارد، براي تشريح ديدگاهش داستان زني به نام «مليندا» (ميچل) را تعريف مي کند و دوستش که خلاف او فکر مي کند، روايتي کمدي از همان داستان را نقل مي کند.
فرزندان جک چارلز که یک کلاهبردار نه چندان بزرگ میباشد پس از آنکه مادرشان از سرطان می میرد به نوانخانه ای حکومتی فاسد فرستاده می شوند. کلی دختر نوجوان "جک" از آنجا می گریزد و "جک" را وادار می کند تا بسر کوچکش "ادی" را با خود بیاورد. در ابتدا "جک" سعی می کند آنها را به مادربزرگشان داده و از شرشان خلاص شود. اما مادر بزرگ نیز قمارباز و کلاهبردار است و پلیس در پی اوست. بنابراین او کودکان را با خود به نیواورلئان می برد جایی که وی قصد دارد با وجود مشکلات به راه خود ادامه دهد …
"آلیس" دختر جوانیست که در مورد کارهای آدمهای بالغ اطلاعات زیادی ندارد. قهرمان او دختری به نام "شریل" است که روابط موفق زیادی داشته. "آلیس" حتی عطر و آهنگهای مورد علاقه او را استفاده می کند اما "شریل" هیچگاه با او صحبت هم نمی کند اما...