زندگی، لوک ولف، یک کهنه سرباز جنگ را به زادگاهش، جایی که خواهرش مبتلا به سندرم داون است، بازمیگرداند. اوضاع فرق کرده، یا شاید فقط او حالا فرق کرده است. لوک پس از سالها فرار از مشکلاتش، باید با هیولاهایش روبرو شود.
یک قاتل زنجیرهای که از کارهایش پشیمان است و آرزوی مرگ خود را دارد، با امیال درونی خود کلنجار میرود؛ در همین حال، یک کارآگاه پلیس در شهری کوچک، با وجود درگیریهای روحی خود، در حال تعقیب اوست تا به این کشتار پایان دهد.
اتفاقات این فیلم در دههی شصت میلادی و در شهر کوچکی در مونتانا رخ میدهد. در نزدیکی محل زندگی یک خانواده ، آتش جنگلی غیرقابل مهاری در نزدیکیهای مرز کانادا زبانه میکشد. زمانی که جری پدر خانواده کار خود را از دست میدهد و دیگر هیچ امیدی برای زندگی کردن ندارد، تصمیم میگیرد که به تیم مبارزهای که قصد خاموش کردن آتش را دارند ، بپیوندد. به همین دلیل، همسر و فرزند خود را ترک میکند تا به دنبال هدف جدید خود برود. اما جو پسر نوجوان خانواده ناگهان خود را در شرایطی میبیند که باید نقش یک فرد بالغ را ایفا کند. جو شاهد این است که مادرش چقدر تلاش میکند تا سرش را بالا بگیرد و با مشکلات بسیار زیاد خود و پسرش دست و پنجه نرم کند و…