اوئن ترزدی، فرماندهی دژآپاچی، یکی از دورافتادهترین پادگانهای نظامی در آریزونا را برعهده میگیرد. او با سرخپوستان رفتاری تحقیرآمیز دارد، به هنگام عبور قبیلهای به مقصد مکزیک، به آنان فرمان بازگشت میدهد، اما در مبارزهای که درمیگیرد، سواره نظام تحت فرماندهی او به کلی از بین میرود…
یک تگزاسی که برای رساندن اخبار جهان به افراد محلی، در سرتاسر غرب وحشی سفر می کند، موافقت می کند تا در نجات دختری جوان که گروگان گرفته شده است، کمک رسانی کند.
یک فرد مکزیکی به نام رناتو، شوکه میشود وقتی میفهمد که یک برادر ناتنی آمریکایی به نام آشر دارد که قبلا هیچی ازش نمیدانست. آنها مجبور میشوند تا سفری جادهای با همدیگر را آغاز کنند، راهی را که پدرشان از مکزیک تا ایالات متحده پیش گرفته بود را بروند.