پیرمردی با لباس مجلسی و دمپایی در حین تعطیلات توسط خانواده اش در منطقه ای از بزرگراه رها می شود. او بعداً خود را در بیمارستانی میبیند که در آن پرستاری به نام ژژن او را میشکا مینامد...
پرووانس، دهه ي 1930. «اوگولن سوبيران» (اوتوي) به کمک توطئه اي که با عمويش، «سزار» (مونتان) طرح کرده بود، در کسب و کار پرورش گل به موفقيت رسيده است. او دل باخته ي «مانون» (بئار)، دختر «ژان دو فلورت»، (مزرعه داري که طي اين توطئه به خاک سياه نشست و مرد) شده است.
پرووانس ، دهه ی ۱۹۲۰٫ «اوگولن سوبیران» (اوتوی) ، از خدمت نظام به روستای زادگاهش بر می گردد و با تنها قوم و خویشش ، «عمو سزار» معروف به «لو پاپت» (مونتان) نقشه هایی برای کسب و کار پر رونق پرورش گل می پرورانند. آنان برای تأمین آب به چشمه ای نیاز دارند که متعلق به «پیک – بوفیگ» (شامپل) است که خیال فروختنش را ندارد …
بازرس استنیلند طبق عادت، تلاش میکند خود را در موقعیت مقتول، که این بار یک پیانیست ناموفق است، قرار دهد. در این هنگام، باربارا، معشوقه قربانی، وارد آپارتمان میشود. بازرس با خود میاندیشد: «این زن، بدجنسی از سر و رویش میبارد». باربارا که از حضور بازرس غافلگیر شده، بلافاصله خود را مرتکب قتل معرفی میکند. با این حال، بازرس قانع نمیشود زیرا شواهد کاملاً با اعتراف او مطابقت ندارد.