علی که در حال تلاش برای حفظ رستورانی در منطقه اژه که از خانواده اش به ارث مانده است ، با دختری به اسم دنیز که یک روز به این شهر می آید و دختری اسرارانگیزی است آشنا میشود . دنیز و علی که نسبت به هم حس جاذبه بزرگی دارند ، از بستنی فروش تا میوه فروش شهر ، شاهد عشقشون شده است . در حالی که این شهر با صفای اژه ای ، شاهد یک عشقی به مانند خودش است ، مسائلی که از گذشته دنیز سرچشمه میگیرد ، او و عشقش رو رها نخواهند کرد .
از بین دوستان صمیمی دیدم، اسرا و زینب، تنها دیدم مجرد مانده است. اسرا در حال آماده شدن برای ازدواج با مرت است و زینب قبلا با ارگون ازدواج کرده است. دیدم استراتژی های زیادی را روی دوست پسرش جم امتحان می کند که در کتابی به نام "راهی که به ازدواج می رود" خوانده بود، اما هیچ کدام موفق نبودند.
مانند هر دختر جوان دیگری، زینب آرزو دارد که یک تأثیرگذار رسانه های اجتماعی باشد تا از زندگی فقیرانه خود فرار کند. اما در حالی که او برای رسیدن به آن تلاش می کند، باید برای پدرش «مادر» باشد. چون مرد 45 ساله ذهن و احساسات یک بچه 5 ساله را دارد. کدیر با ماشین اسباببازیاش، شوخیهای کودکانه و رفتارش مانند یک بچه است، در لباس بزرگسال. او به خاطر بند نافی است که وقتی در شکم مادرش بود دور گردنش پیچیده بود. کادیر به عنوان یک "آزمایش" برای والدین و فرزندش متولد شد. حداقل، این چیزی است که پدربزرگ زینب به او می گوید. زینب رویاهای بزرگی می بیند و سعی می کند از مشکلات خانه عمه اش دور شود. از تکان دادن او در اتاق کوچکی که نه او و نه پسرعموهایش نمی توانند در آن جا شوند. از عمویش که آنها را سرزنش می کند و به عمه اش ظلم می کند. از خستگی خشمگین عمه اش؛ از غیر ممکن؛ و فقر
این سریال داستان عشق اسطوره ای آک کیز (دختر جنگجوی کوهستانی که شجاعتش زبانزد خاص و عامه) و باتوگا (شاهزاده معلول سرزمین آسمان) است که هر دو توسط آلپاگو خاقانِ سرزمین آسمان یتیم شده اند. این دو جوان معصوم، عشقشون رو شمشیر و قلب هاشون رو سپر میکنن و غیرممکن رو ممکن میکنن…