مالکی که معدنش در حال ورشکستگی است، به کارگرانش مواد مخدر میدهد تا سختی زندگی را فراموش کنند. در نزدیکی آنها، جامعه کوچکی از گلهداران گوزن شمالی نیز با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنند. این نقد سرمایهداری، در فضایی وسترنگونه و در چشمانداز لاپلند به تصویر کشیده میشود.
یک رستوراندار که قبلاً فروشنده بوده و با برنده شدن در بازی پوکر صاحب ثروت شده است با یک پناهنده سوری که بتازگی به فنلاند آمده، دوست می شود و به او پیشنهاد کار و سرپناه می دهد...
داستان از زمانی آغاز می شود که گرامپ از پله های زیرزمین سقوط می کند و مچ پایش آسیب می بیند. در نهایت مجبور می شود آخر هفته را در هلسینکی، بخاطر فیزیوتراپی بگذراند. اما او یک زن فراموش کار دارد (بیماری آلزایمر) که باید ازش مراقبت شود...
مردي با قطار وارد هلسينکي مي شود. اراذل و اوباش در آن جا به شدت کتکش مي زنند و هر چه دارد مي دزدند. او را به بيمارستان مي برند و در آن جا او را مرده اعلام مي کنند. کمي بعد مرد به خود مي آيد و به راه مي افتد، اما تمامي خاطرات گذشته از ذهن او پاک شده اند ...