یک مامور مافیا در آخرین کارش پیش از ترک گروه، دچار مشکل میشود. او که یک پلیس سابق است، تنها یک شب فرصت دارد تا خانوادهاش را از شهر خارج کند تا از مرگ حتمی نجات پیدا کند.
کریس چانی، زندانی سابق که به تازگی آزاد شده، دست به اقدامی بسیار خطرناک میزند: او الیسا، دختر ویسنته، گانگستر بانفوذ را میرباید. این اقدام، کریس و الیسا را در مسیری پرخطر قرار میدهد، چرا که "اِل کوروو"، قاتلی روانپریش که در پی انتقام از خانواده ویسنته است، آنها را تعقیب میکند.
مگپای در یک جامعه کلیسایی منزوی به رهبری پدرش، کشیش، زندگی میکند. با کشته شدن یک مرد، ترس و بدگمانی جامعه را فرا میگیرد و شایعاتی درباره وجود «هیولایی» مرموز در جنگل دهان به دهان میچرخد.
دختر یک عروسکگردان ژاپنی، ناخواسته وارد دنیای جرم و جنایت میشود. این اتفاق زمانی میافتد که گروه نمایشی آنها با باند تبهکاری به سرکردگی شوگرمن و پسرش، لیتل شوگر، برخورد میکنند.
یک دختر هاوایی که از تنهایی رنج میبرد، با موجودی فضایی که از محل خود گریخته، طرح دوستی میریزد. این دوستی به دخترک کمک میکند تا بتواند خانواده از هم پاشیدهاش را دوباره سر و سامان دهد.
داستان، الویرا را دنبال میکند که در سرزمینی که زیبایی برترین ارزش است، با خواهر ناتنیِ بسیار زیبایش به نبرد میپردازد. او در این رقابت بیرحمانه برای رسیدن به کمال ظاهری، برای جلب توجه شاهزاده دست به اقدامات خشونتآمیز میزند.
نخستین سالگرد ازدواج پرنسس اودت و پرنس درک، با آتشسوزیهایی که ناکلز در مزارع به راه انداخته، مختل میگردد. ارباب او، کلاویوس، که سودای تسخیر جهان را در سر دارد، برای رسیدن به این هدف نیازمند تصاحب یک گوی عظیم است. کلاویوس، ملکه اوبرتا و اودت را میرباید و درک ناگزیر به نجات آنان میشود.
در میان حلقههای جرم و جنایت مرتبط با مواد مخدر، خبرچینهای موسوم به «یابا» اقدام به فروش اطلاعات مجرمان میکنند. مجرمان نیز از این اطلاعات به منظور تخفیف در مجازاتهای خود بهره میبرند و در مقابل، نیروهای انتظامی از آن برای انجام دستگیریها استفاده میکنند. بدین ترتیب، «یابا»، پلیس و دادستانها یک مثلث اساسی و تعیینکننده را شکل میدهند.
در پی آشوب در سئول توسط یک شبکه شیطانپرست، پلیس از گروه ماورایی «شب مقدس» برای مبارزه با شر و برقراری نظم کمک میخواهد.
میمی، نوجوان یتیم با پاهایی که شکل طبیعی ندارند، در یک پیتزافروشی واقع در ناپل مشغول به کار است. در یک روز تقدیرساز، او با کارمیلا، دختری جوان که خود را از نسل کنت دراکولا میپندارد، آشنا میشود. این دو تصمیم میگیرند که با یکدیگر از محیط اجتماعی خود جدا شوند.