جوایز : برنده 1 جایزه اسکار. همچنین 75 جایزه و نامزد دریافت 108 جایزه دیگر.
ساندرا آنِت بولاک (به انگلیسی: Sandra Annette Bullock) (زادهٔ ۲۶ ژوئیهٔ ۱۹۶۴) یک هنرپیشه اهل ایالات متحدهٔ آمریکا است.
بولاک در شهرستان آرلینگتون، ویرجینیا به دنیا آمد. او دختر «هلگا میر»، یک خوانندهٔ آلمانی اپرا و معلم آواز نیمهوقت، و «جان دبلیو بولاک»، یک پیمانکار پنتاگون و معلم آواز و مدیرعاملی از آلاباما، بود. پدربزرگ مادری بولِک یک دانشمند باهوش از نورنبرگ آلمان بود. او به دفعات به همراه مادرش با تورهای اپرای او شرکت میکرد و بسیاری از سالهای بچگی خود را در آلمان و سایر نقاط اروپا زندگی کرد. او زبان آلمانی را به روانی صحبت میکند و از طریق ملیت سابق مادرش دارای تابعیت آلمانی نیز هست. بولاک در بچگی باله و هنرهای آوازی را مطالعه کرد و در تولیدهای اپرای مادرش نقش کوچکی را نیز ایفا میکرد.
بولاک در دبیرستان واشینگتن-لی درس خواند؛ جایی که او یک چیرلیدر بود و در برنامههای تئاتر آنجا شرکت میکرد و با یک بازیکن فوتبال آشنا شد. او در سال ۱۹۸۲ فارغالتحصیل شد و در دانشگاه کارولینای شرقی در گرینویل کارولینای شمالی ثبتنام کرد. در این زمان او به عنوان پیشخدمت در یک رستوران کار میکرد. او بعداً تحصیل را در سال پایانی (بهار ۱۹۸۶) را برای ادامهدادن حرفهٔ بازیگری ترک و برای گذران زندگی بهعنوان پیشخدمت در یک کافه مخصوص همجنسگرایان در نیویورک کار کرد؛ درحالی که تنها سه واحد باقیمانده برای فارغالتحصیلی فاصله داشت. او به منظور ادامهٔ تستهای بازیگری به منهتن رفت و شغلهای گوناگون عجیبی را نیز برگزید (متصدی بار، پیشخدمت مهمانی، کنترلکنندهٔ کت)
اتفاقاتی که برای فرهاد و دختر و همسرش می افتد، دو کاراگاه پلیس که به هم علاقه دارند، یک مغازه دار آسیایی مهاجرو خانواده اش، یک زن خانه دار و همسرش که دادستان است، یک کارگردان سیاه پوست و همسرش، یک قفل ساز مکزیکی و دختر کوچکش، دو جوان سیاه پوست که کارشان سرقت اتومبیل است، یک زوج میان سال چینی که از قضا آنها نیز مهاجرند و یک پلیس تازه کار و همکاربا سابقه ی نژاد پرست اش ... کسانی که درون زندگی روزمره شهری بی در و پیکر ، بی خبر از هم زندگی می کنند و امکان بسیار ضعیفی وجود دارد که ارتباطی با یکدیگر داشته باشند؛ اما یک تصادف همه چیز را دگرگون می کند و ...
داستان فیلم درباره "گریسی هارت" مامور FBI است. پس از موفقیت او در دستگیری تروریست ها در مراسم ملکه زیبایی، از او در مراسم های گوناگون تجلیل میشود تا اینکه دوستان او به نامهای "شرلی" و "استن" در لاس وگاس ربوده میشوند. اکنون او تمام تلاش خود را برای نجات آنها از دست ربایندگان انجام میدهد و این در حالیست که...
دو دانش آموز، «ريچارد هيوود» (گازلينگ) و «جاستين پندلتن» (پيت)، با اين که انگيزه اي براي انجام جنايت ندارند، به فکر مي افتند تا يک قرباني «تصادفي» انتخاب کنند و جنايت شان را به گردن خرده قاچاقچي محلي، «ري» (پن) بيندازند...
«گوئن کامينگز» (بولاک)، روزنامه نويس نيويورکي که به نوش خواري علاقه ي خاصي دارد، در مراسم عروسي خواهرش (پرکينز)، مست مي کند و ابتدا کيک عروسي را سرنگون مي کند و بعد تر ليموزين بزرگ عروس و داماد را مي دزدد. دادگاه نيز حکم مي دهد که بايد بيست و هشت روز را در يک مرکز بازپروري معتادان بگذارند...
در حالي که «رامسس» خود را براي تصاحب تاج و تخت آماده مي کند، برادرش «موسي» بي قيد و بي تفاوت، روزگار مي گذارند تا آن که به رمز و راز واقعي گذشته اش پي مي برد؛ اين که از قوم بني اسراييل است و در شيرخوارگي او را در سبدي جاي داده اند. و به رودخانه سپرده اند تا از قتل عام جان سالم به در ببرد.
«سالی» و «گیلین اوون» دو خواهر هستند با قدرت های ماورای طبیعی، اما داشتن این قدرت ها برای آن دو بهایی نیز داشته است: بخاطر طلسمی که در زندگی این دو وجود دارد، هر مردی عاشق آن ها شود، بزودی جانش را از دست می دهد …
"رابرت ارنست همینگوی" راننده آمبولانس در دوران جنگ جهانی دوم در ایتالیا است. درحالیکه که شجاعانه زندگی خود را در خط مقدم به خطر می اندازد زخمی شده و به بیمارستان منتقل می شود. او عاشق پرستار بیمارستان می شود...
شهر کوچکي در ميسي سيپي. «جيک بريگانس» (مکانگي)، وکيلي تازه کار، دفاع از مردي سياه پوست به نام «کارل لي هيلي» (جکسن) را به عهده مي گيرد. «کارل» دو جوان سفيد پوست را به خاطر اذيت و آزار دختر ده ساله اش کشته و اين در شرايطي است که کوکلوکس کلان هاي محلي به رهبري «فردي لي باب» (کيفر ساترلند) محبوبيت دوباره اي پيدا کرده اند...
زوجی به صورت قراردادی نقاشی ماتیس را می دزدند. آنها موفق می شوند از دست پلیس فرار کنند. فروش 4 روز بعد در یک جزیره انجام می شود. اما همه چیز طبق برنامه پیش نمی رود...
«لوسي» (بولاک) که در بليت فروشي قطار شهري کار مي کند، در آرزوي ازدواج با «پيتر» (گالاگر)،يکي از مسافران است. روزي «پيتر» به داخل ريل هاي قطار مي افتد و «لوسي» او را نجات مي دهد. اما «پيتر» بر اثر شدت ضربه به حال اغما مي رود. خيلي زود همه او را نامزد «پيتر» مي پندارند و «لوسي» نيز ابتدا سعي مي کند واقعيت را بگويد اما بعدتر از بازي در نقش نامزد «پيتر» لذت هم مي برد...