مرد جوانی در مسیر رفتن به یک کمپ ترک اعتیاد دور از شهر، وارد یک شهر مرموز میشود و در آنجا هم از سوی اهالی شهر و هم از سوی مشکلات روحی و درونیاش احساس خطر میکند.
وقتی مادری مشکوک می شود که دخترش توسط موجودات انگلی آلوده شده است ، افرادی که بیشتر به او اعتماد داشتند او را به شکاف اعتیاد به مواد مخدر ، از بین بردن خود و فداکاری ویرانگر سوق می دهند...
دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...