در حاشیه جنگ جهانی دوم، زنی انگلیسی و از طبقه اشراف به دورافتاده ترین قاره سفر می کند و در آنجا با طبیعتی وحشی و انسانهایی خشن روبرو می شود. این زن در آنجا مزرعه بزرگی را به ارث برده است. او به نگه داری از مزرعه بی میل است اما با اصرار های مردی که در آنجاست تصمیم میگیرد که آنجا را بازسازی کند و در این راه تجربیات زیادی به دست می آورند تا اینکه نیروهای ژاپنی آن سرزمین را بمباران می کنند و ...
در سال ۱۸۹۹ در پاریس شاعر فقیر و جوان اسکاتلندی به اسم «کریستین» (اوان مک گرگور) زندگی می کند. او پس از مدتی به یک کلوب پنهانی به اسم «مولن روژ» در محله بدنام «مونت مارتی» که فعالیتهای زیر زمینی در زمینه هایی چون مواد مخدر دارند می پیوندد. او ناگهان خودش را گرفتار یک رابطه عاشقانه حزن انگیز و آتشین با گرانترین ستاره گروه (نیکول کیدمن) که مشهورترین فاحشه شهر نیز می باشد می بیند …
روت تحت تأثیر افکار یک گورو قرار گرفته و والدینش برای نجات او، متخصصی را استخدام میکنند. روت با حیله به استرالیا بازگردانده میشود و در یک کلبهی دورافتاده، دور از دیگران، تحت درمان قرار میگیرد اما اوضاع پیچیدهتر میشود.
لوئیس در اولین تجربه خود یک کارگردان تئاتر آماتور جوان سیدنی است: به او پیشنهاد شغلی با یک برنامه دولتی برای توانبخشی بیماران روانی در یک موسسه بیماران روانی سیدنی داده می شود...
«آلبرت هوگت» (کرامول) بچه خوکي را که مادرش او را «بيب» صدا مي زده، مي خرد و به مزرعه ي سبز و بزرگش مي برد. «بيب» خيلي زود با ديگر حيوانات مزرعه آشنا مي شود و با هوشي که دارد جاي سگ گله ي مزرعه، «رکس» را مي گيرد.
در اواسط قرن نوزدهم ، یک زن لال به همراه دختر خردسال خود و پیانوی گرانبها برای ازدواج ترتیب داده شده با یک صاحبخانه ثروتمند به نیوزیلند فرستاده می شود ، اما به زودی توسط یک کارگر محلی در مزارع مورد آزار قرار می گیرد.