"جِیک" یک فرد درون گرا میباشد ، بسیار حساس و اینکه آرزو دارد یک هنرمند شود ، تا اینکه در مراسم تشییع جنازه پدربزرگش با "تونی" آشنا میشود ، به صورت غیر منتظره ای با هم صمیمی میشوند ولی داستان از انجا شروع میشود که توسط والدین یکدیگر مورد آزمایش قرار میگیرند و ..
نیویورک، اوایل دهه ی ۱۹۹۰٫ «فرانک پیرس» (کیج)، راننده ی آمبولانس شیفت شب در آستانه ی فروپاشی روانی است. «فرانک» همواره از این که موفق به نجات جان زن جوانی به نام «رز» نشده، احساس عذاب وجدان می کند. تا این که دل باخته ی «مری» (آرکت)، دختر سابقا معتاد «آقای برک» جانسن می شود. «آقای برک» مردی است که بر اثر سکته ی قلبی به حالت اغما رفته و «فرانک» او را به بیمارستان رسانده است….
زنی از اوهایو به نیویورک فرار میکند تا از همسر آزارگرش خلاص شود. اما در نیویورک با گروهی از زنان انتقامجو آشنا میشود که به مردان آزارگر حمله میکنند...
وقتی زنی جوان خواستگار چاق خود را در یک رستوران رد می کند او به طور غیر منتظره ای آن زن را نفرین می کند.فیلم سپس به سراغ خواهر او می رود.زنی خوشبخت با همسری روانشناس و سه فرزند.فیلم داستان تعدادی انسان جدا از هم است که به دنبال خوشبختی هستند...
«جيک» (واشينگتن) شش سال است که به جرم کشتن تصادفي همسرش در يک دعواي خانوادگي زنداني است. رئيس خشن زندان، «وايات» (بيتي) به او مي گويد کاري خواهد کرد که مدت حبس «جيک» کوتاه شود، به اين شرط که از پسرش «جيزس» (آلن) که بهترين بازيکن بسکت بال مدرسه و ناحيه است، بخواهد تا به دانشگاه محل تحصيل فرماندار بپيوندد...
«فردي هفلين» (استالون) کلانتر شهرکي در نيوجرزي است که بسياري از مأموران اداره ي پليس نيويورک هم ساکن آن جا هستند. «مو تيلدن» (دنيرو)، بازرس اداره ي پليس نيويورک، در تحقيقاتش درباره ي تعدادي پليس فاسد و کلاهبردار، به اين شهرک و کلانترش، «فردي هفلين» مي رسد. «هفلين» با «تيلدن» هم کاري مي کند و رفته رفته پي مي برد که برخي از قهرمانان زندگي اش چندان هم زندگي وارسته اي ندارند…
رئیس جنایت به یک اراذل و اوباش سطح پایین سپرده می شود که اسلحه ای را که باعث کشته شدن پلیس های فاسد می شود ، از بین ببرد ، اما وقتی اسلحه در دستان قرار می گیرد ، همه چیز از کنترل خارج می شود...