در سال 2123، بوداپست به شهری ویران و تهی از هرگونه حیات تبدیل شده بود. زوج جوانی که در این شهر ویرانه زندگی میکردند، هر روز برای تأمین غذا و بقای خود میجنگیدند.
پس از مرگ دوستشان در یک تصادف، مارسل، معمار ثروتمند و بقیه دوستان بازنده دوران کودکی اش تصمیم می گیرند برای آخرین بار با هم متحد شوند تا آخرین آرزوی دوستشان را با قاچاق نقاشی مزخرف او به معتبرترین حراج هنری برآورده کنند...
والدین میکلوس فنوی به کشور کمونیستی مجارستان بازگشته و در مرکز شهر ساکن شدند ، در حالی که همه مردم از آنجا فرار کرده یا در حال فرار به کشورهای غربی و مخصوصاً ایالات متحده اِمریکا میباشند. برای میکی جوان، آمدن از کشور آزادی مثل اِمریکا و ورزشهای لذت بخش و پوشیدن لباسهای تابستانی سبک هاوایی به همچین جایی که مملو از شورش و نزاع است و دستخوش دیکتاتوری نظام است ،کار راحتی نیست..